#هم_قفس_پارت_41
بالاخره این طوری شد که من رفتم دانشگاه,خوشحالی های من همیشه کوتاه مدته,اینجای داستان شروع تنهایی ها و غم های منه,هنوز خیلی چشم ها در کمین من نشسته بودن تا منو از اوج سعادت به سرداب غم بندازن.آره هم قفس من,دلم یه دشت اندوه داره و یه فصل صحبت ,منتها دستم دیگه یاری نمی کنه,امروز آخرین روزی یه که دارم می رم دانشگاه,دانشگاهی که ای کاش هیچ وقت قدم توش نمی ذاشتم...
حتی اگه هزار دفعه این نامه ها رو بخونم سیر نمی شم.کاش وقتی اولین نامه رسیده بود می رفتم و یه جوری تو دانشگاه پیداش می کردم.ولی حیف که اوایل اصلا جدی نگرفته بودم,تازه اون موقع من چیز زیادی از زندگی افشین نمی دونستم ,نمی دونستم دلیل اصلی نامه نگاریش چیه,شاید اگه زود هم اقدام می کردم به نتیجه نمی رسیدم.من حتی اسم فامیل افشین رو نمی دونستم.
قبل از این که نامه دوم رو بخونم به مامان زنگ زدم.باید برای اسباب کشی باهاش هماهنگ می مردم.
_الو،سلام مامان.
_سلام مادر،خوبی؟
_مرسی،مامان من یکی دو روز پیش رفتم آپارتمان دوست آقای افشار رو دیدم،خونه بدی نیست،فقط چون نوسازه کرایه اش یه کم بیشتره،قراره آقای افشار واسه قولنامه خبرم کنه،شما می تونین برای اسباب کشی بیایین تهران؟
_آره مادر،حتما میایم،سوده همین هفته امتحانش تموم می شه،پدرت نمی تونه مرخصی بگیره ولی من با بچه ها میام.درس ها تو می خونی؟
_آره می خونم.روز به روز داره سخت تر می شه.پدرم دراومده؟
_عیب نداره،آدم وقتی می خواد یه چیز بزرگ به دست بیاره باید براش زحمت بکشه.
romangram.com | @romangram_com