#هم_قفس_پارت_38
نشستم و روی روزنامه خم شدم,نبود,هرچی نگاه کردم نبود.
_نیست,اسمم نیست.
_بابا تو که داری پس می افتی,دقیق نگاه کن,هول نشو.
دوباره,سه باره,نبود,ازشون تشکر کردم و رفتم سمت ماشین.رویا پیاده شده بود و هیجان زده منتظر من بود.
_چی شد افشین؟
_نبود,به امید خدا سال دیگه قبولم.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.رویا سعی می کرد آرومم کنه و بهم امیدواری بده ولی من آروم بودم.فقط همون چند دقیقه اول زیادی استرس داشتم بعدش قبول کردم که باید دوباره تلاش کنم.سال دیگه,هنوز امید داشتم.
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.فکرم خیلی مشغول بود,نمی دونستم باید دوباره از کجا شروع کنم.وقتی کتاب ها رو روی میز تحریرم می دیدم غمم می گرفت.مجبور بودم که دوباره شروع کنم,دوست داشتم تلاشم به نتیجه برسه,نه این که با یک بار شکست ولش کنم به امان خدا.هوا هنوز خیلی تاریک نشده بودکه پدر از پایین صدام کرد.خیلی تعجب کردم.پدر هیچ موقع اون وقت شب خونه نمی اومد.رفتم پایین.پدر و رویا جون توی اتاق نشیمن بودن و هر دو خوشحال,سلام کردم.پدر بلند شد و بغلم کرد.کارهاش برام عجیب بود.چی شده بود که پدر محبتش گل کرده بود؟!
romangram.com | @romangram_com