#هم_قفس_پارت_33
_آره,خیلی وقت پیش,با یه دختر آمریکایی ازدواج می کنه,البته اینو مامان اینا نمی دونن,تو هم فعلا چیزی نگوسال ها قبل بعد از قبل بعد از یه عشق وعاشقی طولانی ازدواج می کنه ولی بعد از یکی دو سال همه چیز عوض می شه.آنیا همسر سابق فرامرز,اون زنی که اون فکر می کرده نبوده.با دوستاش هر شب می ره بیرون,الکل بیش ازحد مصرف می کنه و در نهایت کار به جایی می رسه که با یه پسر سیاه پوست دوست می شه,وقتی فرامرز اعتراض می کنه می گه متاسفم ولی من دیگه نمی تونم با تو باشم.تو مرد خوبی بودی و من روزای زیادی با تو خوش بودم ولی حالا می خوام با یکی دیگه زندگی کنم.شما رو به خیر رو ما را به سلامت.تازه اون موقع فرامرز بچه هم داشته!
_بچه داشته؟
_آره,اسمش مریمه ,بهش می گن ماری,چهار سالشه,قبلا با آنیا زندگی می گرده ولی الان دو ساله با فرامرز زندگی می کنه.
_اون وقت چی؟
_من هیچ مشکلی با این موضوع ندارم,مثل بچه خودم دوستش دارم,می دونی افشین اونقدر دوستش دارم که حاضرم براش هر کاری بکنم.نمی دونم چرا ولی همیشه اونو با تو مقایسه می کنم.مامان در قبال تو بدی نکرد ولی خدایی روزهایی هم وجود داشت که مامان من و ارژنگ رو به تو ترجیح بده.
_خب این طبیعیه ,شما بچه های واقعی اون بودین.
_آره ولی نباید این طوری باشه,درست که یه مادربرای به دنیا آوردن بچه اش خیلی سختی می کشه ولی باید بتونه حس مادری رو اون قدر تو خودش پرورش بده که بتونه یه نامادری باشه ولی با احساسات کامل یه ملدر.
_پس تو می خوای آزمایش خودت رو روی اون طفل معصوم پیاده کنی,ببینی می تونی واقعا براش یه مادر بشی یا نه!درسته؟
_یه جورایی آره ,ولی نه با این جملاتی که تو گفتی.
romangram.com | @romangram_com