#هم_قفس_پارت_14


_مهمونت کیه؟می خوام بدونم,باید بدونم,پسره؟..بهت گفتم پسره؟

غزاله بازوهاش رو از دستم بیرون کشید و فریاد زد:

_آره پسره,به تو چه؟بس کن,چی از جونم می خوای؟برو گمشو ,برو.

دیگه چیزی برام نمونده بود که اونجا بمونم,همه چیز تموم شد,به همین راحتی,غزاله و کامی فقط دو ماه بی پولی منو تونستن تحمل کنن,چند لحظه گنگ به اطرافم نگاه کردم,این انتهای بدبختی بود که برای خودم ساخته بودم.وسایلم رو جمع کردم وبدون هیچ حرفی از پیش غزاله رفتم.

چند ساعتی توی خیابونا قدم زدم,فکر کردم به خودم,به این که چقدر به وجودم آسیب زدم؟!چقدر از لحظه های قشنگ زندگیمو از دست دادم؟!چه یادگیری هایی که می تونستم تو اون یک سال به دست بیارم ولی خودم مانع شدم؟!با ذهن آشفته و محیط زشتی که برای خودم به وجود آورده بودم از همه چیز عقب مونده بودم.هیچ کس رو نداشتم نمی تونستم به خودم اجازه بدم که برگردم خونه.اون موقعی که با پدرم گستاخانه صحبت می کردم اصلا به این چیزها فکر نمی کردم اون مواد لعنتی اون قدر توی مغزم رو پر کرده بود که هیچی حالیم نبود.چرا تو دو سه ماهی که از خونه دور بودم به این موضوع فکر نمی کردم که کار اشتباهی کردم؟شاید به این خاطر که هرموقع داستان دعوای اون شب رو برای بچه ها تعریف می کردم همه کلی تشویقم می کردن «بابا ای وا...»,«دمت گرم,چه جراتی داری!»,«این پدر و مادر ها حقشونه که باهاشون این جوری حرف بزنن»

این حرفا هیجان منو بیشتر می کرد به داستان آب وتاب بیشتری می دادم,پدرم رو جلوی دوستام می کوبیدم زمین و خودمو می بردم بالا ,همه اینا باعث شده بود که به عمق اشتباهم پی نبرم.اسیر یه مشت رفیق تو خالی شده بودم و سریعا رنگ عوض کردم.از خودم بدم می اومد,از خودم متنفر شده بودم,تمام چیزایی که جلوی دید باز منو گرفته بود از تو مخیله ام کشیدم بیرون,غرور,تنهایی,دوستای بد,حشیش.

ساعت ها طول کشید تا با خودم کنار آمدم.تا صبح با خودم جنگیدم ,یه شب تمام,تو خیابونها پرسه زدم,مرتکب اشتباه بزرگی شده بودم و خودم رو یه گناهکار می دیدم .باید از نو شروع می کردم,با خودم گفتم هیچ وقت دیر نیست,تا حالا هم کلی عقب افتادم,نباید بذارم بقیه لحظه هام نابود بشه,تو دلم فریاد می زدم؛« خدایا منو ببخش ,منو از خودت دور نکن,آرامش رو به قلب من برگردون ,به من امید به فردا بده تا بتونم مشکلات رو کنار بذارم,اشتباهاتم رو جبران کنم,گناه کردم,توبه می کنم,منو ببخش ,ببخش...»

صبح بود که برگشتم خونه,وقتی کلید انداختم و رفتم تو حیاط رویا داشت سوار ماشین می شد که بره بیرون .دوید اومد جلو و بغلم کرد.


romangram.com | @romangram_com