#هم_قفس_پارت_10
اون مهمونی و اتفاقی که بعدش افتاد آخر بدبختی های من نبود.این جا قصه زندگی من تموم نمی شه ,بلکه تازه شروع می شه.اون مهمونی و مهمونی های بعدی ادامه پیدا کرد,بازم من اون زهر ماری رو کشیدم و بازم وقتی به خودم اومدم دیدم که ساعت هاست که چیزی به خاطرم نمی یاد و حواسم مختل شده.خود خواسته پا توی مردابی گذاشتم که اراده ای برای بیرون اومدن ازش نداشتم. نه می شد که ازش بیرون اومد و نه می خواستم.تا جایی پیش رفته بودم که هم به اون مهمونی ها عادت کردم,هم به اون لعنتی هم به وجود غزاله.
چندین ماه به همین منوال گذشت,من وغزاله اکثرا با هم بودیم,یا مهمونی بودیم ,یا خرید ,یا رستوران,توی خونه مشکلی نداشتم,کسی بهم نمی گفت که کجا می ری؟یا چرا می ری؟نمی دونم چی شد که پدر نگران حالم شد.شایدم از آبروش می ترسید؟یه روز که خودمو توی اتاق حبس کرده بودم بدون این که در بزنه اومد تو.
_بشین می خوام باهات حرف بزنم.
روی تخت دراز کشیده بودم,بلند شدم و لبه تخت نشستم,پدر صندلی میزم رو عقب کشید و روش نشست.خیلی عصبی بود,سرخ شده بود.
_من ورویا متوجه یه چیزای غیر عادی شدیم.از تو اتاق تو بعضی وقتا بوهای عجیبی می یاد,داری چی کار می کنی؟جریان اون دختره بی سر و پا چیه؟رویا چند روز پیش با هم دیده بودتون می گه سر و وضع درست و حسابی نداره,تو اکثر شب ها کجایی؟
_چه عجب شما یاد من افتادین ؟هفت هشت ماه زمان کمی نیست.هشت ماهه که از تو اتاق من بو می یاد,هشت ماهه که با غزاله آشنا شدم و شب ها دیر می یام خونه یا این که اصلا نمی یام.تازه یادتون افتاده؟تازه منو دیدین؟شما اصلا کجایین؟سرتون تا کی مشغول کارای خودتونه؟کی می خوایین متوجه من بشین؟منم تو همین خونه زندگی می کنم؟بابا به خدا غیر از شما یه نفر دیگه هم تو این خونه زنده اس,نفس می کشه ,قلبش می زنه,از وقتی یادمه همین طوری بی تفاوت بودین,منودرک کن پدر ,من پسرتم,گوشه ای از وجودت,البته اگه کارخونه وجودی ازت باقی گذاشته باشه.
بلند بلند حرف می زدم انگار منتظر یه تلنگر بودم تا درد دلم رو فریاد بزنم,اصلا نمی دیدم کسی که روبروم نشسته پدرمه ,پدر از شدت عصبانیت بلند شد وفریاد کشید:
_این چه طرز حرف زدنه؟پسره مزخرف,کارت به جایی رسیده که سر من داد می کشی؟بی شرم من پدرتم,صبح تا شب برای آرامش شماها سگ دو می زنم.یه نگاه به دور وبرت بنداز,دیگه چی می خوای که تا سه شماره برات آماده نکرده باشم؟برو زیر دستهای خودتو نگاه کن,ببین تو چه بدبختی زندگی می کنن؟!وا..ما هم جوون بودیم ولی از این غلطا نمی کردیم ,از بس نا مربوط کشیدی حالیت نیست داری با پدرت صحبت می کنی.از امروز حق نداری پا تو بذاری بیرون.
romangram.com | @romangram_com