#هم_خونه_پارت_94

.حاج رضا از پشت پنجره نگاهشان میکرد و بعد از چند لحظه به شیشه زد و گفت : زنگ میزنند.در را باز کنید
مش حسین بسوی در شتافت . در باز شد. هیکل تنومند شهاب در چهار چوب در ظاهر شد. نگاه یلدا روی
چشمهای منتظر شهاب ماسید. دماغ آدم برفی از دستش افتاد. شهاب با آن پالتوی بلند مشکی چقدر جذابتر
به نظرش آمد. ریش و سبیلش را از ته زده بود و موهایش مثل همیشه مرتب بود. بوی خوش عشق فضا را
طرب انگیز کرد. پروانه خانم و مش حسین خیلی وقت بود سلام و احوالپرسی و تعارفات را با شهاب تمام کرده
.بودند اما یلدا همچنان خشکیده کنار آدم برفی اش نشسته بود
پروانه خانم شهاب را به داخل دعوت کرد و شهاب وارد حیاط شد. یلدا به زحمت از جای برخاست.هنوز نگاهشان بهم
.بود
یلدا که تمام وجودش سست شده بود به زحمت سلام کرد و شهاب هم زیر لب جوابی داد.پروانه خانم
.و مش حسین آنها را ترک کردند و وارد خانه شدند تا ترتیب پذیرایی از میهمان جدید را بدهند
شهاب به آرامی قدم برداشت و به یلدا نزدیک شد . لبخندی زد و گفت معلومه خیلی خوش میگذره !نه؟
.یلدا هم لبخندی زد
.شهاب در حالی که اشاره به آدم برفی داشت گفت چقدر شبیه منه
.یلدا خندید . شهاب خم شد و هویچی را که بر زمین افتاده بود برداشت و گفت دماغ آدم برفی ات رو نگذاشتی
.یلدا هویج را از او گرفت و توی صورت آدم برفی گذاشت. آدم برفی ؼول آسا گویی به هردویشان لبخند میزد
.شهاب دوباره جدی شد و گفت خب مثل اینکه اینجا دیگه کاری نداری. وسایلت رو جمع کن بریم
یلدا با خود گفت الانه که پرواز کنم. اما به شهاب گفت الان بریم؟
چیه مگه بازم میخوای برؾ بازی کنی؟
.یلدا خندید و گفت اگه بالا نیای حاج رضا ؼصه دار میشه
.شهاب نگاه موافقی به او انداخت و در حالی که به سوی پله های خانه میرفت گفت پس بیا بالا تا سرما نخوردی
هوای گرم و مطبوع داخل اتومبیل در آن شب سرد و برفی برای هر دوی آنها بسیار دلچسب مینمود. یلدا از تماشای برؾ
.و آدمهای قوز کرده ای که با عجله راه میرفتند لذت میبرد . بالاخره بعد از مدتها طعم آرامش واقعی را حس میکرد
خوشحال بود که شهاب با ماندن او در منزل حاج رضا مخالفت کرده و خوشحال از یاد آوری آخرین جمله ی حاج رضا
حاج رضا پشت در اتاقش به انتظار ایستاده بود و آرام آرام . وقتی که لباس پوشیده و آماده در اتاقش را میبست
.و آهسته به یلدا گفت دخترم دلم میخواست بیشتر پیش من بمانی اما از نگاه شهاب فهمیدم که بی طاقت است79

!بهتر است بروی
.یلدا با خود میگفت خوشبختی چقدر به من نزدیک بود و من ؼافل بودم. او واقعا احساس خوشبختی میکرد
باز هم ناخواسته لبخند روی لبهایش نشسته بود. دلش میخواست فریاد .قلبش مالامال از عشق و سرخوشی بود
بزند و بلند بگوید هی آدما من خوشبختم.خوشبخت. زیرا معشوقم پس از روزها و ساعتهای سخت جدایی دوباره
.بازگشته و حالا در کنار او هستم
یلدا آدمها را نگاه میکرد و با خود می اندیشید آیا آنها هم عاشقند؟ آیا عشق را آنچنان که من تجربه میکنم تجربه
کرده اند؟ به دو سه هفته ای که گذشته بود فکر میکرد . به کج خلقیهایش به انتظار کشنده ای که بالاخره سر
.آمده بود . به آن معشوق ساکت که نگاهش را به جاده سپرده بود تا کسی به راز دلش پی نبرد و به عشق ویرانگرش

romangram.com | @romangram_com