#هم_خونه_پارت_91

...یلدا متعجب گفت ولی من
.حاج رضا خندید و گفت میدونم دخترم. میدونم. نمیخواد چیزی بگی. دیگه مزاحم نمیشم. درست رو بخون
و از اتاق یلدا خارج شد. صبح همه جا سفید شده بود و سکوت خاصی بر پا بود. یلدا آرام آرام قدم بر میداشت و پایش را
جایی میگذاشت
این عادت بچگی بود. از قدم زدن روی برؾ های تمیز و یکدست .که برفش تمیزتر و دست نخورده تر بود
.لذت خاصی میبرد و حاج رضا این را میدانست
به نظرش واقعا زیبا بود. نگاهی به درختهای . یلدا باز برای لحظاتی به تماشای ردپای خود روی برؾ ایستاد
سفید پوش انداخت و ناخواسته لبخند زد. باز هم به یادش آمد که از یاد شهاب و امتحان ؼافل شده و با خود
.گفت این امتحان رو که بدم خیلی راحت میشم. حتی اگه شهاب هیچ وقت نیاد. و بعد دوباره گفت خدا نکنه
از وقتی امتحانات شروع شده بود . یلدا و دوستانش کمتر فرصتی پیدا میکردند تا با هم صحبت های دیگری
بجز درس داشته باشند و تنها چیزی که نرگس و فرناز به محض دیدن یلدا میگفتند این جمله بود: شهاب اومد؟
.خبری نشد؟ و یلدا سر تکان میداد
اما تماشای برؾ هنوز برای یلدا لذت بخش بود. به درختهای پر برؾ نگاه کرد و زیر لب گفت روز عروسی درختان
.سالخورده
فصل 14
یلدا سر جلسه ی امتحان نشسته بود و سوالات را پاسخ داده بود. اما انگار دلش میخواست همانطور سر
جایش بنشیند. نگاه بی فروؼش به پنجره و برفی بود که دوباره آرام آرام بر زمین می نشست. تا سرش را
.گرداند فرناز را دید که دم در کلاس ادا و شکلک در میاورد و گویی میخواست چیزی بگوید
نرگس هم کنارش بود. هر دو بال بال میزدند. فرناز نیم تنه اش را داخل کلاس کرده بود و با ایما و اشاره دهان
!را باز کرد و با هیجان زاید الوصفی چیزی میگفت. مثل... ش_هاب
یلدا مثل جسد که به ناگاه روحی در او دمیده باشند جیؽی کشید و از جا جهید و ورقه اش را به مراقب داد و از
چی شده؟ .کلاس بیرون پرید و گفت چی شده
فرناز با دهانی که اندازه ی یک اقیانوس باز شده بود تمام دندانهایش را به نمایش گرفته بود و تکان میداد
گفت چی شده . شهاب اومده؟ شهاب رو دیدی؟
توی راهرو ؼوؼایی به پا شده بود. مراقب جلسه دم در کلاس ظاهر شد و با عصبانیت به آنها تذکر داد تا راهرو
.را ترک کنند
.نرگس گفت یلدا خودت رو کنترل کن. آره شهاب جونت بالاخره اومد.یک لحظه ساکت باش تا برات بگم
من ورقه ام را دادم و رفتم محوطه ی بیرون. شهاب توی محوطه کنار کاج ها ایستاده بود و تا من رو دید
بیچاره معلوم بود .صدام کرد و سلام و علیک کردیم. البته خودم آنقدر هیجانزده بودم که نزدیک بود ؼش کنم
خیلی وقته زیر برؾ ایستاده. خیس خیس بود. ازم پرسید یلدا سر جلسه ست. گفتم بله. گفتم من نمیدونستم
امتحانش چه ساعتیه. از صبح اومدم... دیگه باید برم اگه یلدا رو دیدین بهش بگین امرور بیاد خونه!... و همین
!چند لحظه ی پیش هم رفت
!یلدا معطل نکرد . او میدوید و نرگس و فرناز هم دنبالش و یک عالم نگاه متعجب به دنبال آن سه
اما یلدا هیچ کس و هیچ چیز را نمیدید و دوان دوان خود را به بالای پله های محوطه ی بیرون از ساختمان

romangram.com | @romangram_com