#هم_خونه_پارت_7
جمع و جور کند .به حاج رضا نگاه کرد و گفت : "والله چی بگم ؟!واقعا نمیدونم چی بگم ؟! راستش حرؾ های شما برام
خیلی عجیب و ؼیر منتظره بود.اگر واقعا حرؾ دلم رو بخواهید اینه که نمیتونم اصلا به این قضیه جدی فکر کنم.حاج
رضا شما به گردن من خیلی حق دارید.من در حال حاضر هرچی دارم از شما دارم.اما خواهش میکنم اینو از من نخواهید
.من اصلا به ازدواج فکر نمیکنم .در ثانی اگر بر فرض محال بخواهم میگم فرض محال .نمیتونم به پسر شما فکر7
کنم.چون اصلا اونو نمیشناسم !حتی تا حالا اونو ندیده ام و نمیتونم تنها به چیز هایی که شما از اون برای من میگین اکتفا
کنم.از همه ی اینها گذشته با چیز هایی که راجع به اون شنیدم فکر نمیکنم که بتونید اون رو هم راضی به این کار بکنید
!.. "[/font">
.یلدا سعی داشت عصبانیت خود را پنهان کند و آنچه را که در دل دارد طوری به حاج رضا بگوید که او را نیازارد
حاج رضا بی رمق با لب های خشکیده و چشم های خسته به یلدا نگاه میکرد .انگار دیگر توان حرؾ زدن نداشت.اما گفت
:"دخترم من تو رو میفهمم.تو دختر عاقلی هستی .در این شکی نیست.اما عزیزم تو بذار من همه چیز رو برات توضیح بدم
!"بعد مخالفت کن.اصلا بگو ببینم یلدا جان الان دقیقا چند سالته ؟
.یلدا جوابی نداد.انگار میدانست مقصود حاج رضا از این سوال چیست
" !حاج رضا دوباره مصر تر از قبل پرسید :"واقعا دارم میپرسم یلدا جان !الان دقیقا چند سالته ؟
" !یلدا کمی جا به جا شد .انگار تازهع داشت توی دلش حساب میکرد چند سالشه.بعد با کمی فکر گفت :" 32سالمه
گویی چشم های حاج رضا باز شدند.لبخندی زد.به صندلی تکیه داد و گفت :"بابا جان پس برای خودت خانمی شدی !من
" ...همش فکر میکردم که یلدای من بچه است .اما ؼافل از این که خانم کوچ ولوی ما دیگه بزرگ شده
" !حاج رضا بلندتر خندید و ادامه داد :.". و داره از ازدواجح فرار میکنه
!خنده اش بی رمق بود.یلدا هم خندید .انگار خودش هم از یادآوری سن و سالش منعجب شده بود
حاج رضا گفت :"دیدی گفتم.حالا موقعشه !" لحن کلامش از شوخیی خالی میشد که افزود "میدونم که خواستگار داری
"!چندین بار دیدمش.دو بار هم با خودم صحبت کرده
"یلدا خجالت زده با لحنی دستپاچه پرسید :"شما از کی صحبت میکنید ؟
!همون پسره قد بلنده .موهاش بوره ... هم کلاست _
!سهیل ؟_
اسمش درست به خاطرم نیست.عزیزم فکر کن این آقا یا هر کس دیگری به خواستگاریت آمد.میخوام بدونم چه طوری _
اونو میشناسی ؟!چقدر وقت برای شناختن این آدم نیاز داری ؟!مطمئن باش تو هر چه قدر وقت بخوای من دو برابر به تو
فرصت میدم تا شهاب رو بشناسی.من شرایطی رو برای تو به وجود میارم که با شناخت کامل از اون به من جواب بدی
...
یلدا تاب نیاورد.احساس میکرد حاج رضا برای خودش میبرد و میدوزد و خیلی تند پیش میرود.برای همین میان کلام حاج
"گحاج رضا .آخه ! آخه چه طوری ؟! مگه امکان داره ؟! مگه به همین سادگی هاست ؟ :رضا دوید و گفت
یلدا تازه به خروش آمده بود که با آمدن پروانه خانم از تب و تاب افتاد و صدایش را پایین آورد و بعد به طور نامحسوسی
.حرفش را قطع کرد
" ...پروانه خانم با یک ظرؾ میوه وارد حیاط شد و گفت :"دیدم حسابی خلوت کردید گفتم یه چیزی هم بخورید
.شما همیشه به فکر ما هستید .دستتون درد نکنه پروانه خانم _
romangram.com | @romangram_com