#هم_خونه_پارت_65
میگي ادامه بدم؟ واقعا مي پرسي؟ آره به خدا . ولي یلدا به نظر من تو تصمیمت رو گرفته اي اما اگر نیاز به تایید داري
مي گم ادامه بده خدا با توست. یلدا خندید و گفت : نرگس متشكرم احساس بهتري دارم. نرگس خنده اي كرد و گفت: قابلي
برنامه ریزي؟ راجب به چي؟ نرگس با لحن :نداشت عزیزم حالا برو خوب خوب برنامه ریزي كن . یلدا متعجب پرسید
خاصي كه خالي از شوخي نبود گفت: راجب زندگي مشترك با آقا شهاب. گویي چیزي در دل یلدا فروریخت احاس ترس
.هیجان و اضطراب شیریني در وجودش جوشید اما در پاسخ به نرگس فقط گفت: بس كن نرگس و سپس خندید
ساعت یازده شب بود و یلدا نمي دانست چرا حاج رضا او را صدا نكرده و هیچ چیز راجع به ملاقات با شهاب از او
نپرسیده . خودش هم جرات پایین رفتن و سإال كردن از وي را نداشت فكر مي كرد شاید شهاب موقع رفتن نظرش رو
... گفته و
یلدا آنشب تا دیر وقت بیدار بود و منتظر كه حاج رضا صدایش كند اما خبري نشد فرداي آن روز سرحال تر از همیشه از
خواب بیدار شد دلش مي خواست نرگس و فرناز را ببیند اما چند ضربه به در خورد یلدا در را باز كرد پروانه خانم بودكه
.گفت: یلدا جان بیداري؟آقا گفتند زودتر بیا پایین هم صبحانه حاضره و هم آریالا كارت دارن
یلدا نگران شد مي دانست حالا دیگر موقع شنیدن نظر شهابه حتما حاج رضا راجع به شب گذشته حرؾ هایي با عجله
.روسري اش را برداشت و دامن بلندش را كمي پایین كشید تا مچ پایش و با عجله پله ها را پایین آمد
حاج رضا توي سالن بود پیراهن سفیدش از همیشه اطو كشیده تر و تمیز تر مي نمود گویي براي انجام كاري مدت هاست
كه آماده است یلدا سلام كرد و لبخند زنان در حالي سعي مي كرد مثل همیشه عادي نشان بدهد گفت: حاج رضا مي خواین
جایي برین. نگاه مهربان یلدا براي حاج رضا لذت بخش و نیرو دهنده بود .حاج رضا هم لبخندي زد و گفت: نه عزیزم
.صبحانه ات را بخور و بیا توي حیاط مي خوام باهات صحبت كنم
یلدا به آشپزخانه رفت چایش را با عجله سر كشید دلشوره گرفته بود شاید شهاب از او اصلا خوشش نیومده و حتي حاضر
.نیست پیشنهاد حاج رضا روبپذیره میز صبحانه را ترك كرد وبه سرعت وارد حیاط شد
حاج رضا متفكرانه قدم مي زد هوا ابري بود و خنك یلدا به حاج رضا پیوست وتا خواست سر حرؾ را باز كند حاج رض
گفت: یلدا جان شهاب زنگ زد.. (یلدا احساس مي كرد متاشي مي شود و هر لحظه ممكن است به زمین بیفتد به هیچ عنوان
دلش نمي خواست از جانب آن پسر از خود راضي كه او را رنجانده بود پس زده شود دلش مي خواست فریاد بزند و
بگوید من هم او را نمي خوام ) اما حاج رضا ادامه داد: شهاب قرار روز پنج شنبه رو گذاشت یعني پس فردا. یلدا كه هنوز
در افكار خودش دست و پا مي زد از حرؾ حاج رضا چیزي سر در نیاورد. حاج رضا پرسید: خوب نظرت چیه؟ یلدا با
گیجي گفت: راجع به چي؟ راجه به روز پنج شنبه به نظرت روز خوبي است؟ براي چي؟ حاج رضا خنده كنان گفت: اي56
بابا دخترم مثل اینكه اصلا حواست نیست ؟گفتم شهاب تماس گرفت و گفت كه پنج شنبه براي روز عقد بهتره حالا تو
نظرت چیه؟ براي پنج شنبه آماده اي؟ زانوهاي یلدا سست شدند با این كه باورش نمي شد شهاب قبول كرده باشد اما حالا
آرزو مي كرد كاش قبول نكرده بود. ایستاد با حالتي متحیر و درمانده چشم هاي پر از اضطابش را به حاج رضا دوخت
انگار هنوز همه چیز برایش رویایي و ؼیر واقعي شده اند گیج شده بود. حاج رضا كه نگراني را از چشم هاي یلدا شعله
فشان مي دید گفت: ولي من فكر مي كردم تو فكرات رو كرده اي و تصمیم خودت رو گرفته اي. یلدا دستپاچه گفت: اما
حاج رضا به این زودي؟ من فكر مي كردم حالا حالا ها وقت داریم. به كدوم زودي عزیزم چند روز بیشتر به باز شدن
دانشگاه نمانده من نمي خوام این كار به خاظر درس و دانشگاهت عقب بیافتد و یا برعكس نمي خوام به درس و دانشگاهت
. لطمه اي بزند مي خوام شروع سال تحصیلي را در منزل جدید باشي
romangram.com | @romangram_com