#هم_خونه_پارت_169
اما فشار بازوهای قدرتمند شهاب که مردانه .باورش برای یلدا سخت بود. گویی فقط یک رویای شیرین است
او را در بر گرفته بود به رویا نمیماند. نفس داؼش که بصورت یلدا میخورد به رویا نمیماند و بوی دوست داشتنی
...عطرش و صدای دلنشینش که میکوشید او را آرام کند. نه هیچ کدام به رویا نمیماند.نمیخواست
هرگز نمیخواست آن آؼوش امن گرم و دلنشین را از دست بدهد. و با یادآوری ذهنش برای رسیدن شمارش معکوس
روزهای قشنگ زندگیش ترسانتر از همیشه میگریست و تنها صدایی که همراه هق هق گریه هایش بگوش میرسید
.این بود. شهاب نرو... شهاب نرو
.شهاب در حالی که او را بخود می فشرد و نوازش میکرد پی در پی میگفت عزیزم نترس من همینجام هیچ جا نمیرم
نمیدانست چقدر به همانحال ماند تا بالاخره گریه هایش تمام شد. شهاب شانه های او را گرفت و در حالی که
او را از آؼوش خود بیرون میکشید نگاهش کرد و آرام گونه های خیس او را پاک کرد و چون موجودی عزیز دوباره
در برگرفتش و زیر گوشش زمزمه کرد تا من نفس میکشم از هیچ چیز نباید بترسی. و بعد از دقایقی
در حالی که کمک میکرد یلدا دوباره سر جایش دراز بکشد گفت خب حالا دیگه بخواب. اینطوری سرما میخوری
.پتو رو بکش روی خودت . من اینجام جایی هم نمیرم. تو بخواب و نگران هیچ چیز نباش
یلدا بظاهر چشمهایش را بست. شهاب چراغ خواب را خاموش کرد و لحظه ای جلوی پنجره ی اتاق
یلدا ایستاد و به بیرون خیره ماند. وقتی احساس کرد یلدا خوابش برده از اتاق خارج شد و بعد از لحظه ای
.دوباره بازگشت و یلدا متعجب او را دید که سیگاری آتش زد و باز پشت شیشه به تماشای باران تندی که میامد ایستاد
.روز هجدهم بهمن ماه هنگامی که یلدا بیدار شد از شهاب خبری نبود
هنوز همه چیز برایش مثل یک رویا بود. برای یک لحظه به هر چه که اتفاق افتاده بود شک کرد . با عجله از جا
.برخاست و نگاه به پنجره دوخت
.یادش آمد که شهاب همانجا ایستاده بود . از اتاق خارج شد . شهاب نبود. ؼمگین و دلسرد به شب گذشته اندیشید
.یاد حرؾ شهاب افتاد که گفت تا من نفس میکشم نباید بترسی
.دوباره ته دلش گرم شد. کلاس داشت و باید زودتر راه میافتاد
. فرناز و نرگس آنچنان هیجانزده به سوی یلدا میدویدند که انگار بجز آنها کس دیگری آنجا نبود
فرناز از پشت سر چشمهای یلدا را گرفت. یلدا دست برد و انگشتهای بلند و زیبای فرناز را لمس کرد و گفت فرناز
.خانم دید گفتم
آندو جلو پریدند و گفتند چی رو گفتی؟ چی شد مگه؟
یلدا از حرکات و شوق بیحد آندو خنده اش گرفته بود. گفت چی میخواستید بشه؟ من که بهتون گفته بودم
.شهاب با بقیه فرق داره
نرگس با حیرت پرسید یعنی هیچ اتفاقی نیافتاد؟
فرناز نیز با حالتی اعتراض آمیز بدنبال حرؾ نرگس گفت دیشب رعد وبرق شد و بارون اومد. من با خودم گفتم بهترین
موقعیت برای بازی و اجرای نمایش تو درست شده. یلدا خیلی خری . نتونستی از اون موقعیت عالی استفاده کنی؟
یک جیؽی زدم .یلدا اعتراض کنان گفت صبر کنید .باباجون . چه خبره . من همه ی هنرم رو ریختم روی دایره142
.که خودم اصلا صدام رو نشناختم. حس کردم اصلا صدای من نبود.فرناز گفت خب
.خب که چی؟ شهاب بعد از جیػ من اومد توی اتاق و گفت نترس رعد و برقه
romangram.com | @romangram_com