#هم_خونه_پارت_164
.نمیدانست چه خواهد شد. اما امیدوار بود. تا خواست زنگ بزند در باز شد .آهسته پله ها را بالا میرفت
قدمی به عقب گذاشت تا شهابش را بهتر ببیند. اثری از سرو وضع روز قبل نبود. سرو رویش آشفته و خسته
.مینمود. مطمئنا شب خوبی را نگذرانده بود. نگاهش منتظر بیقرار و کنجکاو روی چشمهای یلدا میگشت
.گویی در پی یافتن چیزی بود
نگاه نگران یلدا روی دستهای او ماسید . اثری از حلقه نبود. نفس کشیدن را فراموش کرده بود. مثل مجسمه های
.پشت ویترین با چشمهای شیشه ای بیحرکت و با وقار در عین زیبایی ایستاده بود و پلک نمیزد
شهاب گفت چرا نمیای تو؟
یلدا که تازه بخود آمده بود کفشها را در آورد و وارد شد و بدون حرفی به اتاقش رفت. تمام اتاقش پر از بوی شهاب
بود. حتی تخت خوابش. از این همه دو گانگی به ستوه آمد. روسری اش را از سرش برداشت و محکم روی
.چیزی بگو .تخت کوبید. نمیتوانست آن وضعیت را تحمل کند. گویی کسی از درونش میگفت کاری بکن
زمان از دست میرود... اما باز ناتوان بود. بخودش گفت اون از اول همه چیز رو برای من گفته بود. من احمق
.بودم که شوخی گرفتم. سر خودم کلاه گذاشتم. اگر الان هم حرفی بزنم همون چرندیات روز اول رو تحویلم میده
.و فقط خودم رو کوچیک میکنم. نه حالا که اون ساکته منم ساکت میمونم.آره مثل قبل مثل همین روزهایی که گذشت
.بؽض بدی چشمها و گلویش را آزار میداد. شهاب به اتاقش آمد. یلدا بدون هیچ عکس العملی سر جایش نشست
.و حتی سعی نکرد روسری را بردارد . به نقطه ای نامعلوم خیره بود و دلش مثل همیشه در تپش
سرسری نگاهی به شهاب که کنارش می نشست انداخت و چیزی نگفت . ترسید صدایش لرزنده و خشدار
.باشد. بؽضش را که مثل سیخی گلویش را سوراخ میکرد فرو داد
شهاب دستی به موها کشید و گفت یلدا چی شده؟ چرا اینقدر توی فکری؟
چیزی نشده. دیشب بد خواب . یلدا سر بلند کرد . چشمهای خسته و پر از سوال شهاب را نگاه کرد و گفت نه
.شدم . یک کمی سر درد دارم
اونجا راحت نبودی؟(لحنش ملایم و مهربان بود)ا
.یلدا دوباره بؽضش شدید شد و گفت دیگه هیچ جا راحت نیستم
.خودش نمیدانست چرا این حرؾ را زده است یا چطوری؟ از خود متعجب و شرمنده بود
به یلدا نگاه کرد و ادامه ...شهاب پنجه در موهایش کشید و زهر خندی زد و گفت جالبه . پس مشکلمون یکیه
داد. منم دیگه هیچ جا راحت نیستم. راستی تو اینجا رو دوست نداری؟
.یلدا محو نگاه دلنواز او بود. دلش نمیخواست هیچگاه او را رنجیده ببیند. لبخندی زد و گفت اینجا رو خیلی دوست دارم
شهاب هم خندید و گفت خب پس جای شکرش باقی است. دیشب خوش گذشت؟ با خانواده ی کامبیز آشنا شدی؟
.یلدا که دید شهاب روش همیشگی اش را بکار برده است او هم سعی کرد مثل شهاب برخورد کند
.حال بهتری نسبت به لحظات اول داشت. جواب داد خانواده ی کامبیز هم مثل خودش بودند. مهربان و دلنشین
انگار خیلی وقته که می شناسمشون... و با خنده و شادی ساختگی ادامه داد من رو برای عروسی کیمیا دعوت
.کردن. خیلی اصرار کردن که فراموش نکنم
خب عروسی اش کیه؟ . راستی
.دوازده روز دیگه
.گویی چیزی فکرش را مشؽول کرده بود که نمیتوانست بگوید .شهاب ابروها را بالا انداخت و فکری کرد
romangram.com | @romangram_com