#هم_خونه_پارت_157

.یلدا نمیدانست چه بگوید. لبخندی زد وگفت نه به اون شکل
ا. چرا؟ میدونه دوستش داری؟
.یلدا سری تکان داد و گفت نمیدونم
کتی که گویی تصوراتش به ناگاه اشتباه از آب در آمده بود با حیرت گفت مگه میشه ندونه؟ چرا بهش نگفتی؟
.یلدا چیزی نگفت
.بعد کتی خنده ی شیطنت باری کردو گفت بهر حال مطمئن باش که اون خیلی دوستت داره
.یلدا چشماش رو گرد کرد و گفت از کجا میدونی
.کتی خندید و گفت خب دیگه. بعدا میگم
.کیمیا هم خندید . گویی آندو از چیزی مطلع بودند که یلدا از آن خبر بود
آنها تا دیر وقت بیدار بودند و صحبت میکردند. یلدا احساس خوبی داشت. بعد از مدتها کسانی بجز فرناز و نرگس همدم او
شده بودندو این برایش جالب و سرگرم کننده بود. از این که به آنها اعتراؾ کرده بود که کسی را دوست دارد احساس
.عجیبی داشت
نمیدانست کار درستی کرده است یا نه؟
.کتی و کیمیا از یلدا قول گرفتند که حتما برای عروسی بیاید و بالاخره شب به خیر گفتند و یلدا را تنها گذاشتند
. یلدا نگاهی به اتاق بزرگ کامبیز انداخت. چه کتابخانه ی بزرگ و زیبایی
بسوی آن رفت و از لابلای رمانها کتابی را بیرون کشید . کتابی که سالها پیش آنرا چندین بار خوانده بود و خیلی دوستش
داشت(پر اثر ماتیسن) روی تخت نشست و شروع کرد به ورق زدن . فکر میهمانی خانه ی
.میترا و رفتن شهاب و بودن او در ان میهمانی لحظه ای رهایش نمیکرد . کتاب را کنارش رها کرد و دراز کشید
.نگاهش به سقؾ بود و افکارش مؽشوش. بدجوری دلش در هوای یار میتپید. چشمها را بست
دوباره نشست ودستها را روی .صورت شهاب را جلوی چشمان خود مجسم کرد. بیقرارتر شد . دلش به شدت ناآرام بود
.صورتش گذاشت و بلند گفت خدایا کاری بکن که هر جا هست همین الان به یاد من بیافته. ازت خواهش میکنم
.دستها را برداشت و نفس عمیقی کشید
دوباره سعی کرد چهره ی شهاب را جلوی چشمانش مجسم کند. گویی کار مهمی برای انجام دادن داشت. در جایی خوانده
...بود یک عاشق واقعی میتواند ارتباط روحی با معشوق ایجاد کند. بشرطی که واقعا از اعماق قلبش بخواهد
.با امید بیشتر به او فکر کرد
تصویرش واضحتر شد. نگاهش جان گرفت و اشکهای گرم روی گونه های سرد یلدا دویدند. زیر لب گفت
...شهاب.شهاب جونم
دوباره به خود آمد. سراسیمه از جای برخاست و به دنبال کتابی در کتابخانه به جستجو پرداخت . تا عاقبت آنرا یافت.
حافظ بود. نیت کردو تفال
:زد. جواب آمد132

باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
نیروی آرام بخشی وجودش را در بر گرفت. گویی خیالش راحت شده بود. دوباره به تخت خواب بازگشت و در حالی که

romangram.com | @romangram_com