#هم_خونه_پارت_150

یلدا که از نادیده انگاشته شدن از سوی شهاب بدجوری عصبانی شده بود به کامبیز گفت آقا کامبیز شما لطؾ کردید
.که من رو رسوندید...با اجازه تون. .. خداحافظ
و بسمت در خانه رفت. شهاب کنارش آمد و گفت میخوای چیکار کنی؟
یلدا نگاه سردی به او انداخت و گفت میخوام برم خونه. منظورت چیه؟
.امشب شاید نتونم بیام خونه. نمیخوام تنها بمونی. میبرمت خونه ی حاج رضا
.یلدا با عجله در را هل داد و داخل شد و در حالی که بسرعت پله ها را طی میکرد گفت من هیچ جا نمیرم
. لحن کلامش آزرده مینمود.شهاب به دنبالش دوید و بالا رفت. یلدا با ورود به اتاقش دکمه های مانتویش را باز کرد
.شهاب انگشت به در زد و در را باز کرد. یلدا هم چنان بی توجه به کارهایش ادامه داد
...بپوش . لوازمت رو جمع کن میبرمت خونه >شهاب گفت چرا لباست رو در میاری؟
.من هیچ جا نمیرم
آخه برای چی؟ میخوای اینجا تنها بمونی که چی بشه؟
...هیچی مثل همیشه
شهاب با لحن ملایمی گفت یلدا ازچی ناراحتی؟
.از هیچی ناراحت نیستم. فقط اجازه بده توی خونه بمونم
.یلدا تو .تو دست من امانتی . این رو بفهم. لجبازی نکن. من زیاد وقت ندارم .اونوقت نمیتونم خاطر جمع باشم
.یلدا هر چه سعی میکرد عادی باشد نمیشد .شهاب دوباره عصبی شده بود. گویی خود هم از رفتارش در رنج و عذاب بود
گویی قصد آزار شهاب را داشت. اما خودش آزرده تر شده بود. از این که نمیتوانست احساساتش را پنهان کند خجالت
...میکشید و از خود متنفر بود
چون یک عالمه کار دارم. درس دارم و حوصله ی .آهی کشید و گفت میخوای چیکار کنم؟ من خونه ی حاج رضا نمیرم
.اونجا رو ندارم
.امکان نداره. سریع لوازمت رو جمع کن
.پس میرم خونه ی کامبیز اینا
چی؟126

.خودش گفت ...میرم خونه ی کامبیز
خدایا . این دیگه از کجا در اومد. خونه ی کامبیزد؟
.خودش گفت بیا اونجا
.کامبیز خیلی بیجا کرده که از طرؾ خودش جنابعالی رو دعوت کرده. در ثانی تو که اونها رو نمیشناسی
.یلدا با التماس نگاهش کرد و گفت خب آشنا میشم
.شهاب فکری کرد و شماره ی کامبیز رو گرفت . از صحبتها معلوم بود که کامبیز اصرار دارد یلدا را به خانه اش ببرد
...عاقبت شهاب گفت پاشو آماده شو . فقط سریع. لباس راحت هم با خودت بردار
نگاهش به یلدا بود. جستجو گر و کنجکاو. گویی منتظر بود...گویی منتظر شنیدن چیزی بود اما یلدا در سکوت مشؽول
.جمع آوری لوازم مورد نیازش بود
.دقایقی بعد یلدا سوار اتومبیل کامبیز شد

romangram.com | @romangram_com