#هم_خونه_پارت_142

چیزی که شهاب فکرش را نکند . واقعا سخت بود که برای شهاب هدیه . دلش میخواست هدیه اش منحصر بفرد باشه
.بخرد
.زیرا شهاب بهیچ چیزی نیاز نداشت
.یلدا بفکر چیزی بود که همیشگی باشد و تا شهاب آنرا دید به یادش بیافتد. روزهایش رنگ دیگری بخود گرفته بودند
رنگی که بوی زندگی و عشق میداد.حالا دیگر فرناز و نرگس مدام به او امید میدادند و در ابراز علاقه کردن او را تشویق
میکردند آنروز سیزدهم بهمن ماه بود. سر کلاس نشسته بودند. گویی یلدا و فرناز آرام و قرار نداشتند. قرار بود بعد از
کلاس سه تایی بدنبال
.خریدن هدیه تولد برای شهاب بروند
فرناز گفت بالاخره فکر کردی چی بخری؟
.یلدا گفت نمیدونم . راستش خیلی فکر کردم . اما نتیجه نگرفتم
.نرگس گفت تا مؽازه ها رو نبینی نمیتونی تصمیم بگیری . شاید یک چیزی به چشممون اومد که خوب بود119

.فرناز گفت من میگم یک عطری ادکلنی چیزی بخر
.یلدا گفت. نه نه. ادکلن نه
فرناز گفت چرا؟
.یلدا پاسخ داد شنیده ام ادکلن جدایی میاره
.فرناز گفت وا چه حرفها. اون دستماله دیوونه
.نرگس گفت یلدا پاک دیوونه شده. دانشجوی ادبیات و این خرافه ها . واقعا بعیده
.یلدا گفت آخه من دبیرستان که بودم یکی از همکلاسیهام خیلی اعتقاد داشت که ادکلن جدایی میاره
.فرناز گفت اون تجربه خودش بود. حالا عمومیت نداره
یلدا خندید و گفت به هر حال من ریسک نمیکنم. ادکلن نمیخرم. تازه شهاب یک عالم ادکلن گرون قیمت داره که بوهاشون
من رو
.بیهوش میکنه
.فرناز گفت واقعا که چقدر ترسویی
.نرگس گفت خب بابا ادکلن رو بی خیال
.یلدا گفت میخوام یک چیزی باشه که اصلا فکرش رو نکنه
فرناز گفت بگم چی؟
یلدا گفت چی؟
.فرناز:رژ لب.اصلا فکرش رو نمیکنه
.سه تایی پخی زدند زیر خنده
.لطفا . صدای دکتر ترابی آمد که گفت خانمها
.بعد از کلاس هر سه شال و کلاه کردند و خنده کنان و صحبت کنان راهی شدند
توی هر مؽازه ای سرک کشیدند تا بالاخره در فروشگاهی که انواع اجناس لوکس و تزیینی ارائه میشد آباژوری که زیر
آن مجسمه ی

romangram.com | @romangram_com