#گودبای_تهران_پارت_121
+باشه عزیزم
اصلا خنده به لبم نمی اومد
با بغض گفتم: میشه ی خواهی ازت بکنم
+میشنوم
-میشه بریم سرخاک مامان؟
مامانمو تو همون روستایی که ازش اومده بود خاکش کردن!
هعی روزگار...!
از بغلش اومدم بیرون ، ملتمسانه نگاهش کردم
اخم ریزی داشت
نفس عمیقی کشیدو گفت: باشه ، فردا صبح زود بیدار شو تا بریم
انگار دنیارو بهم داده بودن
ی چیکه اشک از چشمم اومد پایین که نمیدونم از خوشحالی بود یا غمِ دلم!
سفت بغلش کردمو گفتم: مرسی
romangram.com | @romangram_com