#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_59


تابرسیم رستوران هماوامیرسام همش سربه سرهم میزاشتن.البته گاهی منم واردبحثاشون میکردن امامن ازشدت استرسی که داشتم ازجوابای

کوتاه استفاده میکردم.جلوی رستوران که نگه داشت وپیاده شدیم یه لحظه فکرکردم ازشدت هیجان واسترس الانِ که قلبم بالابیاد.شمارش نفسام

بیشترشده بود.بانفسای عمیقی که می کشیدم سعی داشتم ازاسترسم کم کنم.هماکه متوجه وضعیتم شده بودبه کنارم اومدوگفت :

- خونسردباش یه اشنایی سادس.حالامیریم توباهاشون اشنامیشی ، بچه های خوب وراحتین

سعی کردم خودموخونسردنشون بدم امانمیشد.دلیلشم این بودکه ترس ازجمع داشتم.حس میکردم توهرجمعی که برم همه منومیشناسم ومنومتهم

به رسوایی میکنن.

به میزی که تعدادی دختروپسراونجارواحاطه کرده بودن رسیدیم.همگی بادیدن ماازجاشون بلندشدن.امیرسام باتک تک پسرادست دادوهمام

بادخترا.وشروع به معرفی من به اوناوبرعکس کردن.هرچندکه من ازشدت دلهره نفهمیدم کی به کیه.موقع سفارش غذایکی ازدخترایی که بعدافهمیدم

اسمش ترلانِ بانازواداگفت من فقط چیبس پوتیتومیخورم.وقتی اسم این غذای عجیب غریب وشنیدم بدجوری خوددرگیری پیداکردم.انگلیسیم جالب

نبودامااون لحظم ذهنم ازبس اشفته بوداجازه نمییدادرومعنی واژه هاتمرکزکنم.ولی خیلی دوست داشتم زودتربفهمم این دیگه چه نوع

غذاییه؟؟؟!!!!!وقتی غذاهارواوردن.باچنان تعجبی به غذای ترلان خیره شدم که نتونستم کنترل احساس کنم وبایه حالت متعجبانه ای گفتم :

- ا...این که همون سیب زمینی سرخ کرده ی خودمونه

کل جمع یه دفعه ساکت وبه من خیره شدن.انگارکه تازه متوجه حرفم شدن که همه باصدای بلندشروع به خندیدن کردن.داشتم ازخجالت اب

میشدم.دوست داشتم هرچه زودترازاون جمعشون فرارکنم.اما یکی ازدوستای امیرسام که بعدافهمیدم اسمش نویدِباخنده ای که همچنان قصدادامه

دادنشوداشت گفت :

- خب راست میگه ترلان ، مثلاًمیخوای بگی انگلیسی بلدی؟؟؟

- تودیگه هیچی نگونوید.تواگه سوادداشتتی که نمیزفتی توکارواشِ بابات کارکنی

دوباره همه باصدای بلندشروع به خندیدن کردن.

نویدم که دیگه کوتاه بیانبود

- نه پس مثل توخوبه توخونه نشستی میخوری ومیخوابی ، بااین هیکل هیچ کی تورونمی گیره

ترلانم که معلوم کم نمیاره گفت :

- لابدمثل توخوبه نی قلیون.یه نگاه به هیکل هردوشون کردم.ترلان دخترپری بودنویدازاون ادمای خیلی لاغربودکه من یکی باخودم گفتم .واژه ی نی

قلیونم کاملاًشایستشِ.نویدکه معلوم بودقصدداره جوابشوبده بااعتراض هماسکوت کرد

- اِ...چتونه شمادوتا.هنوزنرسیده ، کل کل وشروع کردید.ناسلامتی دوروزدیگه قرارِبریدزیرِیه سقف

همین که همااینوگفت.همه شروع به سوال کردن.که کی قراره نامزدکنیدواین حرفا.نویدم درجواب باصدای بلندی گفت :


romangram.com | @romangram_com