#گل‌های_باغ_سردار_پارت_75

در اینجا لادن سکوت کرد تا به شقایق فرصت دهد، راجع به گفته‌هایش کمی فکر کند؛ اما وقتی نگاه سردرگم او را به درهای مقابل دید، با دلسوزی دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: اون اتاق بزرگه مال شماست.

شقایق با قدم‌های لرزان به اتاق روبرو نزدیک شد. دستگیره در را به آرامی چرخاند و با چشمان بسته در را گشود. لحظه تاسف برانگیزی بود. شقایق با ناباوری به داخل اتاق نگاه کرد، هیچ چیز آشنایی در آن اتاق زیبا به چشمش نخورد. در یک لحظه انگار دنیا به آخر رسید. اشک هم‌چون سیلاب بی‌پایان از چشمان درشتش سرازیر شد. لادن که باور نمی‌کرد، شقایق این‌طور خود را ببازد سعی کرد او را آرام کند؛ اما شقایق در آستانه‌ی در ایستاده بود و بی وقفه اشک می‌ریخت که لاله شتابان خود را به آن‌ها رساند: چی شده ؟ چرا گریه می‌کنی؟

و رو به لادن پرسید: چه کارش کردی؟ چی گفتی که داره این‌طوری شیون می‌کنه؟

لادن که مطمئن بود گریه شقایق بخاطر صحبت‌های او نیست جواب داد: به خدا هیچی.

لاله دست شقایق را گرفت، به سمت مبل داخل اتاق برد و کمک کرد تا بنشیند و به لادن فرمان داد: برو آب بیار.

وقتی لادن سراسیمه رفت تا آب بیاورد، او دستان شقایق را در دست گرفت و با مهربانی نوازش کرد: شقایق گریه نکن .... چه فایده داره؟ بهتره با آرامش اتاق رو بگردی؛ شاید چیزی پیدا کنی که بتونه کمکت کنه.

سپس گونه او را بوسید و با انگشتان باریکش اشک‌های روی صورتش را پاک کرد و ادامه داد: اما ... حتی اگه چیزی هم برات آشنا نیست، غصه نداره تو توی خونه‌ی خودت کنار خانوادت هستی... همه‌ی ما دوستت داریم و دلمون می‌خواد، خوشحال باشی.

لادن با لیوانی آب وارد شد. اشک‌های شقایق روی گونه‌ی سردش خشک شده بود؛ اما هنوز هم بغض گلویش را می‌فشرد. لاله لیوان آب را از دست خواهرش گرفت و با چشم اشاره‌ای به او کرد. لادن هم خود را کنار کشید و پشت سر شقایق پنهان شد. لاله لیوان آب را به دستان لرزان شقایق داد و به او کمک کرد تا جرعه ای بخورد، بعد با اخم به لادن گفت: فکر کنم نتونستی جلوی زبونت را بگیری، یک چیزی گفتی ناراحت شد.


romangram.com | @romangram_com