#گلهای_باغ_سردار_پارت_139
فرهاد با پرویی پاسخ داد: نه عمو جان زحمتی نیست. پس حالا که اینطور است من و شقایق خانم با هم میریم و آنها هم خودشون برن.
شقایق بلافاصله جواب داد: من نمیرم، خونه کلی کار دارم که باید انجام بدهم.
فرهاد که منتظر همین جواب بود بی اعتنا به خشم شقایق گفت: باشه منم میام همینجا کمک شما.
شقایق دیگر نمیدانست چه کار کند از خشم ناخنهایش را درون گوشت دستش فرو برد تا بر سر او فریاد نزند.
میدانست که پدرش هیچ کمکی به او نخواهد کرد. اما یکمرتبه راه خوبی به ذهنش رسید و گفت: باشه. حتما بیا؛ چون کوروش دست تنهاست و یک نفر باید باشه که توی کارها به اون کمک کنه.
با شنیدن نام کوروش اخمهای فرهاد درهم رفت. درافتادن با این عموزاده مثل بقیه نبود؛ زیرا برعکس نرگس و داریوش این یکی هیچ نقطه ضعفی نداشت و فرهاد به هیچ عنوان نمیتوانست با او درگیر شود.
همایون خان زیر چشمی نگاهی به فرهاد انداخت و لبخندی نامفهوم لبهایش را کج کرد.
شقایق که حالا کنترل اوضاع را به دست گرفته بود لبخندی زد و از جای خود برخواست و به سمت اتاق خود رفت. برای اینکه پدرش را دلخور نکند، توضیح داد: میرم به کوروش زنگ بزنم و بگم شما فردا برای کمک به او خواهید آمد.
romangram.com | @romangram_com