#گل‌های_باغ_سردار_پارت_129

شقایق بی‌حوصله بود؛ اما از آن‌جا که آقای سردار متوجه تغییری در او نشد، تصمیم گرفت، با همان خونسردی با مادرش نیز صحبت کند. پس جواب داد: آره دیشب خیلی خسته بودم. باید حتما با مامان صحبت کنم. کاش زودتر برگردند. دلم براش تنگ شده.

پدرش از جای خود برخواست و گفت: پس خوشحال باش. فرداشب خونه هستند. همایون خان بی‌توجه به صورت و چشم‌های پف کرده از گریه‌ی شبانه‌ی شقایق از آشپزخانه خارج شد. با رفتن او شقایق نفس راحتی کشید. یک لیوان شیر برای خود ریخت و یک نفس سرکشید. باید با مادرش صحبت می‌کرد. بنابراین به اتاقش بازگشت و شماره مریم خانم را گرفت بعد از دوبار زنگ خوردن مادرش را دید که با لباس خواب جلوی دوربین نشسته و با صدایی پرهیجان جواب داد: الو... شقایق

شقایق نتوانست جلوی خود را بگیرد و با گریه پاسخ داد:مامان... کی میای؟

مریم خانم که شوکه شده بود، با نگرانی پرسید: چی شده عزیزم ؟... چرا گریه می‌کنی؟... پدرت کجاست؟

شقایق اشک را از روی گونه‌اش با آستین لباس پاک کرد و گفت: پدر رفت به اتاقش. نگران نباش چیزی نیست. فقط دلم تنگ شده.

مادر که حالا آرام شده بود نفس راحتی کشید: تو که من و ترسوندی، فردا شب ساعت نه کنارتم عزیزم. به کوکب بگو خورشت بامیه برام درست کنه. از بس غذاهای بی‌مزه خوردم حالم داره بهم می خوره. این دخترها نگذاشتند، ما یک غذای درست و حسابی بخوریم.

شقایق لبخندی زد و گفت: باشه. چیز دیگهای نمی‌خواهید.

مریم خانم فهمید که شقایق آرامتر شده پس جواب داد: نه دختر خوشگلم. تو چیز خاصی نمی‌خواهی برات بیارم.


romangram.com | @romangram_com