#گلهای_باغ_سردار_پارت_112
شقایق اصرار کرد: نه همین نزدیکی هستم. پیاده میرم نگران نباشید.
همایون خان دوباره بی تفاوت گفت: خوب اگر این نزدیکی کار داری با کوکب برو.
شقایق اعتراض کرد: پدر!... من که بچه نیستم. تازه کوکب خیلی کار داره. درضمن میخوام به سلیقه خودم خرید کنم... شما میدونید که اگر کوکب همراهم بیاد، امکان نداره بذاره راحت خرید کنم.
التماس کرد: پدر خواهش میکنم.
همایون خان میدانست که اگر شقایق کوکب را با خودش ببرد نمیتواند آنچه دوست دارد بخرد. بنابراین کوتاه آمد: باشه برو. فقط دور نشو... زود برگرد... تلفنت رو هم همراه ببر؛ البته یادت باشه، امروز جمعه است و شاید نتونی مغازههای زیادی رو پیدا کنی که باز باشند.
شقایق از جا پرید و گفت: میدونم، پس به کسی نگید، کجا رفتم. بخصوص به کوکب خانم.
همایون خان که مقصود شقایق را دریافتهبود، قهقهی بلندی سر داد و گفت: پس تا نیامده برو.
ساعت ده نشده بود که از خانه خارج شد. پدرش کوکب را در آشپزخانه مشغول کرد تا او خروج شقایق را نبیند. برای شقایق مهم نبود که موقع بازگشت چقدر غرغر کوکب را باید تحمل کند، فقط نمیخواست او را همراه خود ببرد. رسیدن به چهارراهی که سه ماه قبل در آنجا تصادف کرده بود، مثل بار آخر سخت نبود؛ زیرا اینبار برعکس دفعهی قبل که علت تصادفش کفشهای پاشنه بلندش بود با کفشهایی اسپرت از منزل خارج شد.
romangram.com | @romangram_com