#گل‌های_باغ_سردار_پارت_109

این فکر که میشود کلیدی برای آن ساخت مانند آتش در سرش زبانه کشید. حالا که راهی برای باز کردن قفل به ذهنش رسیده بود بیشتر هیجان داشت. او می‌دانست که نمی‌تواند بدون در جریان گذاشتن پدرش و کوکب خانم از منزل خارج شود. پس دوباره دفتر را در کمد پنهان کرد و از اتاق خارج شد .

کوکب در آشپزخانه مشغول تهیه ناهار بود. به دنبال پدرش گشت و او را در اتاقش یافت که با شخصی که برای چسباندن کاغذ دیواری آمده بود صحبت می‌کرد.

شقایق که گوشه‌ای ایستاده بود و توضیحات پدرش را گوش می‌داد. توجهش به نقطه ای از دیوار که جای قاب شکسته بود جلب شد و بی‌اختیار صحبت پدرش را قطع کرد و گفت: لطفا این میخ را از دیوار خارج نکنید می‌خواهم همین جا بماند.

آقای سردار کنجکاوانه پرسید: مگر چی می‌خواهی اینجا نصب کنی که نباید میخ را در بیارن؟

این سوال ذهن پرسشگرش را که بدنبال راهی برای خروج از خانه می گشت روشن کرد و با بی تفاوتی ساختگی گفت: فعلا نمی‌دونم؛ اما می‌خواهم یک قاب یا چیزی مثل آن که خیلی خاص باشه، اینجا آویزون کنم. پس بهتره که دوباره کاری نکنیم و اصلا میخ را خارج نکنیم تا مجبور شویم دوباره دیوار را سوراخ کنیم چطوره؟

آقای سردار لبخندی زد وگفت: هر طور خودت دوست داری. این اتاق توست، پس به سلیقه‌ی خودت آن را درست کن.

پدر و دختر لبخند زدند و استاد کار را در اتاق تنها گذاشتند تا با کارگرهایش هر چه زودتر کارشان را شروع کنند.

آقای سردار چند بار به کارگرها سر زد و دستورهای لازم را به آن‌ها داد. چند ساعت بعد کار تمام شد با رفتن کارگرها آقای سردار که خیلی خسته شده بود کوکب را با صدای بلند فراخواند: کوکب خانم... کوکب خانم...


romangram.com | @romangram_com