#گل‌های_باغ_سردار_پارت_105

تا کوکب به این کار برسد شقایق به آشپزخانه رفت و یک لیوان شیر و یک تکه کیک صبحانه برداشت و به سرعت به اتاق بازگشت. کوکب خانم کلافه شده بود و از اینکه شقایق به حرفش گوش نمی‌کرد ناراضی بود؛ اما می‌دانست که حریف او نخواهد شد. بنابراین رفت تا کارگرانی را که داریوش برای کمک فرستاده بود خبر کند.

شقایق نگاهی به دوروبرش انداخت. دو مرد با راهنمایی کوکب وارد اتاق شدند و سلام کردند .

شقایق که هیچکدام از آنها را نمی‌شناخت، بی‌اعتنا جواب کوتاهی داد و یک راست رفت سر اصل مطلب: سلام. لطفا اول تشک تخت را با راهنمایی کوکب به انبار ببرید.

کوکب مداخله کرد: نه مادر بگذار اول کتابخانه و میز تحریر را ببرند تا من هم ملافه ها را در بیارم . بعد تشک را می‌برند. این تشکت که خیلی خوب بود. چرا یکی دیگه خریدی؟

شقایق لبخند زد: چون تخت جدید کوچکتره. خوب، پس از کتابخانه شروع کنید؛ البته زیاد سنگین نیست.

مردها به یک چشم به هم زدن کتابخانه را از جا بلند کردند و از اتاق خارج شدند. شقایق به کوکب خانم که ملحفه روتختی و روبالشی‌ها را در دست داشت اشاره کرد و پیرزن به دنبال کارگران غر زد: مراقب باشید به دیوارها نزنید.

با خروج کوکب شقایق قالیچه کوچک کف اتاق را جمع کرد و از اتاق بیرون برد تا موقع کار کثیف نشود.

پدرش درست به موقع مچش را گرفت: به به، پس این‌طوری مراقب دست شکسته‌ات هستی؟


romangram.com | @romangram_com