#گلبرگ_پارت_99

برای جلوگیری از سوال بعدی سالومه که بی شک جوابی برای ان نداشت مشغول دستمال کشیدن میز شد:سالومه
_جانم
_سامان به عمه چی گفت که ارسلان خان ناراحت شد
_مگه بهت نگفته
_چرا...اما خب
_با اون حالی که تو گذاشتی رفتی سامان دیوونه شد وقتی هم که هر جایی رو گشت پیدات نکرد اومد عمارت... خیلی توپش پر بود...کلی دادو بیداد کرد همه جا خورده بودیم کسی جلوی ارسلان خان صداش بلند نمی کنه...ارسلان خان هم توقع اینکار نداشت سر سامان داد کشید که تو خونه من حق نداری صدات بالا ببری چند تا حرفم به تو زد که یهو سامان اتیش گرفت بابا که دید کار داره بالا میگره اومد طرف سامان گفت که ما همه با تو بد کردیم اما ارسلان خان به سامان گفت از خونش بره بیرون دیگه هم حق نداره بره خونش سامان اخرین لحظه گفت این اخر عمری یه جوری زندگی کن ادم رغبت کنه بیاد سر قبرت
چشمان گرد شده اش را به سالومه دوخت هین بلندی کشید خودش را بر روی صندلی پرت کرد:جدی میگی....اخه سامان با چه جراتی تونست...یعنی ...
_ما هم عین تو شده بودیم ...ارسلان خان اول هیچی نگفت اما بعدش چنان فریادی زد که همه ی خونه لرزید...
_سامان اینارو به من نگفت...
_می دونست ناراحت میشی...سامان تو رو خیلی دوست داره من بهت حسودیم میشه...
دستانش را زیر سرش قلاب کرد نگاهش را در تاریکی اتاقش چرخاند شب خوبی را گذرانده بود اما باز هم خانه کوچکش غرق سکوتی خفقان اور شده بود ...یکی از دستانش را از زیر سرش بیرون کشید گوشی اش را از میز عسلی کنار تختش چنگ زد...چرا کسی نبود که اخر شب ها با او صحبت کند ...از برنامه فردایش بگوید...کسی که قربان صدقه اش برود...از پشت تلفن برایش ب*و*س بفرستد...در اخر هم با خواندن اس ام اس هایش ،گوشی به دست به خواب برود...لبخندی به خودش و افکارش زد ...عقده چه چیزها که نداشت...خوب شد چند ساعت را با سالومه گذراده بود اگر بیشتر از این ها با او هم صحبت میشد انوقت طلب چه ها که نمیکرد...خجالت زده از افکار بی حیایی اش سرش را در زیر پتو پنهان کرد ...برای این که کار به جاهای باریک نکشد چشمانش را سریع بست و شعری از سهراب را زیر لب زمزمه کرد و کم کم خواب مهمان چشمانش شد...
بر روی اینه خم شد با انگشت اشاره ابروهای کوتاه و پهنش را لمس کرد واقعا خوب شده بود موهایش را بالای سرش جمع کرد شالش را بر روی سر انداخت چتری های کوتاه شده اش را به زیر شالش هدایت کرد هندزفری هایش را داخل گوشش فرو کرد اهنگ یکی هست مرتضی پاشایی را پلی کرد از ارایشگاه خارج شد و در میان موج عابرین قدم زنان راه خانه را در پیش گرفت...چیزی به عید نمانده بود یک سال دیگر هم در حال گذران بود و نفس های اخرش را میکشید...سالی شاید متفاوت تر از هر سال دیگری...لبخندی به دختر بچه خردسالی که دستان مادرش را به سمت ویترین مغازه ای میکشید تا پیراهن صورتی رنگ پر چینی را نشان او دهد زد...همیشه دختر بچه ها بیشتر دوست می داشت نوازش ذاتی حرکاتشان شیرین تر از انی بود که قابل چشم پوشی باشد ...
پارچه اویزان کنار سه پایه اش را برداشت دستان رنگی اش را پاک کرد گوشی لرزانش را به دست گرفت لبخندی به نام استاد زد ...استاد...
_بله
_سلام
متعجب از خستگی صدای امیر سام گوشی را به دست دیگرش داد و به در تراس تکیه داد:سلام خوب هستی
_ممنون...کجایی
_خونه البته رو تراس...
_اونجا چی کار میکنی دختر...
_دیدم هوا خوبه گفتم بیام رو تراس نقاشی بکشم...
_لباس یپوش میام دنبالت...
یک تای ابرو اش را بالا داد :بعد اونوقت کجا

romangram.com | @romangram_com