#گلبرگ_پارت_82

نگاهی به سکه های طلایی کف دست نازنین انداخت ...کوچکترین ان را برداشت
_یکی!!!خوش خیال خانوم به همین راحتی ها نیست چند تا بنداز شاید یکیش بیافته تو حفره اونم شاید...شما هم امتحان کنین اقا امیرسام...
_نه ... همین یکی رو میندازم...
_هر جور راحتی من میرم او سمت حوض...و ارام اضافه کرد تا شما راحت باشین
بلند شد کنار حوض ایستاد نفس عمیقی کشید با این که به خوبی میدانست خرافاتی بیش نیست اما استرس داشت قلبش همانند سازهای کوبه ای پر سرو صدا مینواخت... بر روی انگشتان پایش بلند شد چشمانش را بست ...دلش اعتراف میخواست ...اعترافی بی پروا...از جنس همان هایی که در سرش می پروراند...همان قدر عاشقانه ولطیف...
سکه اش را به داخل حوض پرتاب کرد در مقابل نگاه ناباورش سکه طلایی رنگش در تلا لو مخملی نور خورشید داخل حفره فرو رفت..
کف دستانش را به کوبید با ذوق کودکانه ای به سمت امیر سام چرخید....
_وای افتاد ...دیدی... افتاد...
_چه ارزویی کردی که اینقدر خوشحالی
در دل نالید" تو را" اما لب باز کرد
_نمی گم ...نمیشه که گفت ..بعد دیگه بر اورده نمیشه
اینبار امیر سام بود که نگاهش را به سکه کف دستش دوخت و با صدای ضعیفی گفت:
_اما من بهت میگم...ارزوم از جنس خواستنه...خواستن دختری که همه زندگیم شده ...دختری که اول برام قابل احترام بود... اما بعدها با شناختِش چیزی فراتر از هر احساسی شد که تا به حالا تو خودم شناختم...دختری خود ساخته و سخت ...دختری مهربون ولطیف...مثله قطعه ای که برای اولین گوش دادم نا شناخته و زیبا...نظرت چیه منم شانسمو امتحان کنم
دستش را بالا اورد سکه را به داخل اب رها کرد...سکه کوچک پیچ وتاب خوران در مقابل نگاه حسرت بار انها بر روی لبه حفره نشست بعد از لحظه ای به ارامی داخل حفره فرو رفت...
_فک کنم منظورش این بود که سخت به دستت میارم...
گلبرگ مسخ تر از ان بود که جوابی دهد یا حتی واکنشی نشان دهد ...جریان خون را در رگ هایش خوبی احساس میکرد حتی پرش نامحسوس پلک چپش را ...نمی دانست چرا اینگونه زیر و رو شده است...چشمانش فقط امیر سام را میدید که مقابلش زانو زده بود انگشتان هر دو دستش را در میان دستان بزرگ و مردانه اش گرفته بود...
_جوابمو نمیدی گلبرگم...
_من ...من نمی دونم چی باید بگم...
_بگو وجود عزیزتو همیشه می تونم کنار خودم داشته باشم...بگو این نگاه اسمونی این چشمای دیوونه کننده همیشه مال منه...بگو این دستایی که از ترس پس زده شدن اینطوری سخت مشت کردم مَأمَنشون دستای منه...
نگاهش را بر روی معدود حاضرین اطرافش که بی شک مکالمه شان را شنیده بودند که اینگونه با لبخند به انها نگاه میکردند و دست میزدند و بر روی نازنین که چند گام عقب تر از ان ها ایستاده بود و دستش را جلوی دهان بازش گرفته بود و با چشمان گرد به انها زل زده بود چرخاند
معلق بودو بی وزن ...توصیفی برای حالش نداشت...لحظه ای دوست داشت با صدای بلند بخندد لحظه دیگر دوست داشت همچون ابر بهار اشک بریزد...انگار هر چه سر می پروراند خواب و خیال بود که به چشم بر هم زدنی به واقعیت پیوسته بود و او را اینگونه زمین گیر کرده بود ...نگاه خیس از اشکش را از ابی حوض گرفت وبه ابی چشمان امیر سام داد که همچون جرعه ای اب، زلال بود ...
این نگاه را خوب میشناخت بارها و بارها در چشمان پدرش دیده بود همراه با تبسمی بی نظیر ...واقعا تا زمانی که این نگاه را داشت بی کسی اش چه ارزشی می توانست داشته باشد... اما اگر امیر سام با دانستن سر راهی بودنش او را پس میزد چه میکرد ...مرگ یه بار شیون هم یه بار...باید میگفت....باید میگفت و خلاصی پیدا میکرد ...اگر در این لحظه نمیگفت شاید دیگر هیچ وقت لب باز نمیکرد...

romangram.com | @romangram_com