#گلبرگ_پارت_75

_خوب کردی فدات شم ...به هیچی هم فکر نکن ارزش ندارن...مامان ببینتت خوشحال میشه....
_ممنون...میتونم یه دوش بگیرم...
_اره راحت باش می دونی که ما تو خونمون مردونه نداریم
_مرسی...
_گلبرگ نمی خوای به سامان بگی اومدی کاشان ....اون که مقصر نیست
_می دونم...اما از دستش عصبی هستم به الهه میگم باهاش تماس بگیره
لبخندی به روی نازنین زد گوشی اش را روشن کرد بدون توجه به سیل اس ام اس ها شماره الهه را گرفت با اولین بوق صدای فریاد گونه الهه به گوشش رسید
-گلبرگ
_سلام
_گلبرگ خودتی... تو که ما رو سکته دادی ...کجایی ...چرا گوشیت خاموشه ...از دیشب تا حالا سامان و سام همه شهرو زیر پا گذاشتن...
بدون توجه به ضربان قلب اوج گرفته اش با صدای ریزی گفت:
_تهران نیستم
_کجایی خب
_مهم نیست فقط خواستم به سامان بگی حالم خوبه خودم چند روز دیگه برمیگردم نگران نباشه
_گلبرگ سام داره دیوونه میشه...اصلا نمیشه باهاش حرف زد از دیشب تا حالا پلک رو هم نذاشته هر نیم ساعت با من تماس میگیره ازت خبری شده...باهاش تماس بگیر گلبرگ...
_...
_گلبرگ
_ببینم چی میشه خداحافظ
حوله تن پوشش را از کیفش خارج کرد رو به نازنین که در اشپزخانه مشغول بود گفت
_من میرم حموم..
_باشه...تا تو بیای منم یه چیز سر هم میکنم گرسنه نمونیم..
سرش را به کاشی های سرد حمام تکیه داد قلبش میسوخت...گِله داشت ...از زمین و زمان گِله داشت...دلش اغوش میخواست...اغوشی محرم و بی منت...ضعیف شده بود....فرار کرده بود...احساس میکرد با خودش غریبه است...قبل تر ها مردانه می ایستاد...به دنیا و چرخ گردانش پوزخند میزد اما اینبار کم اورده بود...مگر کم اوردن چگونه بود...مگر از چه ساخته شده بود...

romangram.com | @romangram_com