#گلبرگ_پارت_72
_ولی من خوابم نمیبره
_نمی خوابیم تا خود صبح حرف میزنیم ...فکر نمی کنم تا به حال طعم قهوه های منو چشیده باشی...
پاهایش را در زیر بدنش بر روی کاناپه جمع کرد لیوان قهوه را تا زیر بینی اش بالا اورد نفس عمیقی کشید بوی تلخ قهوه را دوست میداشت...
_شما رو هم بی خواب کردم استاد...
_استاد!!! فک میکنم کمترین حقم امیر سام باشه...برام از خودت بگو...دوست دارم بدونم...
_شیطون بودمو عاشق نقاشی ...بابا همیشه حمایتم میکرد دوست داشت نقاش بشم منم مجبورش میکرد ساعت ها جلوم بشینه تا چهرشو طراحی کنم اوایل خیلی افتضاح میشد کلی میخندیدیم ...همشونو دارم البته اون زمان به اصرار بابا ،میگفت بعدها برات ارزش پیدا میکنه ومن الان میفهمم منظورش چی بود...
_میشه تمومش کنی سامان...من میخوام قطع کنم
_گوش بده گلبرگ من امشب میام دنبالت تو هم...
_چرا زور میگی من نمی خوام بیام
_داد نزن ...میای...یعنی من میخوام بیای...من میخوام تو توی مراسم خواستگاریم حضور داشته باشی...ارسلان خان حال خوبی نداره نمی تونه بیاد پس دلیلی به نیومدنت نیست البته اگه میومد هم تو بازم باید باشی
_خواهش میکنم
_بی خواهش ...امشب میبینمت...
_الو الو...لعنتی..
گوشی اش را بر روی میز رو به رویش کوبید چنگی به موهایش زد دوست داشت از دست یک دندگی های سامان سرش را به دیوار بکوبد دیدن خانواده پروا اخرین کاری بود که دوست داشت انجام دهد...نگاهی به گوشی اش انداخت شماره اریان راگرفت همیشه میتوانست بر روی کمک هایش حساب باز کند ...همیشه بود ...بعد از شب نشینی شمال احساس راحتی بیشتر با او میکرد...اغلب روزها او را میدید ساعت ها با هم از هر دَری حرف میزدندمتوجه کنجکاوی های اساتید دیگر هم شده بود نگاهایشان را دوست نداشت با صدای الو اریان از عالم خیال بیرون امد ...
_الو
_سلام
_سلام گلبرگ
_وقت داری؟؟؟
_البته...چیزی شده؟؟؟
_راستش میخواستم با سامان صحبت کنی؟؟؟
_درباره ی؟؟؟
_من نمی خوام ت و مراسم خواستگاری حضور داشته باشم اما سامان اصرار داره میشه باهاش حرف بزنی
romangram.com | @romangram_com