#گلبرگ_پارت_116
کنار سفره هفت سین بزرگشان نشست دامن پر چینش را زیر پایش جمع کرده بود نگاهش را بر روی صورت تک تک بچه ها چرخاند که همانند یک خانواده دورتا دور سفره نشسته بودند ...دستش را بر روی دستان الهه که در هم پیچیده شده بود گذاشت سرش را خم کرد :کجایی الهه بانو
با دیدن چشمان اشکی الهه خود را بیشتر به او نزدیک کرد :الهه...چی شد
دستی به زیر چشمانش کشید لبخند بی جانی زد:خوبم چیزی نیست
_نیستی...از دیروز که با گوشی رفتی حیاط خوب نیستی
_تازه یادش اومده دختر داره... زنگ زده میگه تحویل سال با هم باشیم...گلبرگ باورت میشه خندم گرفته بود...نمی دونستم چه جوابی باید بهش بدم....فقط گفتم قبلا از این ناپرهیزی ها نمی کردی خبریه ...
_اروم باش عزیزم...تا یه ربع دیگه سال تحویل میشه به چیزای خوب فکر کن
_گلبرگ خیلی سخته به خدا...چقدر خودمو بزنم به در بی خیالی...
_اروم باش الهه جان بچه ها نگات میکنن...
_همه عشق من همه زندگیم این بچه ها هستن ...
برای عوض کردن حال و هوای الهه لبخند عریضی زد:پس امیر پارسا...
با شنیدن نام امیر پارسا گریه اش شدت بیشتری گرفت با لحنی که هر شنونده ای را متاثر می کرد لب زد :با یه خجالتی براش از خانوادم گفتم دل خودمم برای خودم سوخت.... تا اخر حرفامم به چشماش نگاه نکردم میترسیدم چیزی تو نگاش باشه که بشکنم...اما پارسا طوری باهام برخورد کرد که شرمنده شدم...
دستش را دور شانه الهه حلقه کرد او را به خود فشرد سرش را به سر او تکیه داد برای فرو خوردن بغضش نفس عمیقی کشید
_الهه جونم چرا ناراحتی...
با شنیدن صدای ساره شیرین زبان هر دو سر بلند کرد :چیزی نیست عزیزم
_پس چرا گریه میکنی الهه جون
دستان کوچک ساره را مشت کرد او را بر روی پاهای خود نشاند:مگه میشه من شما رو داشته باشم ناراحت باشم...
با صدای مجری تلویزیون که اعلام میکرد تا تحویل سال فقط 1 دقیقه دیگر زمان مانده است...دستانشان را در هم قفل کردند چشمانشان را بستند به ایات قران دل سپردند...مثل هر سال اولین دعایش برای بچه های کلبه بود....
خودش رابه گوشه دیوار کشید لبخندی به بچه ها که هدیه شان را با ذوقی فراران به هم نشان می دادند زد گوشی اش را به لبانش چسباند یک ساعتی از تحویل سال می گذشت تمام یک ساعت را در انتظار تماس او گذرانده بود...باید خودش با او تماس میگرفت سال نو را به او تبریک میگفت هر چه بود کوچکتر بود درست نبود امیر سام زودتر تماس میگرفت البته خودش به خوبی می دانست همه اینا بهانه عقلش بود بلکه دلش هوای او را کرده بود ...بلند شد غنچه از سبد گل بر روی میز خارج در موهایش فرو کرد سیبی قرمز وسوسه کننده ای هم از ظرف روی میز برداشت شال بافتش را دور خود پیچاند از پله های حیاط سرازیر شد
گازی به سیبش زد گوشی را کنار گوشش نگه داشت
_الو...
_سلام..
_سلام خانومم...
romangram.com | @romangram_com