#گلبرگ_پارت_113
_این لوس بازیا رو ببر جای دیگه... پیش من خریدار نداره ...من امیر سام نیستم تا یه اخ بگی زمین و زمانو به هم بریزم
هول زده پایین کاناپه نشست حلقه ای از موهایش را به بازی گرفت:الی خیلی عصبانی بود اخه من باهاش خیلی بد حرف زدم ...علی رضا دیوونم کرده بود...
_پس بگو...از سر شب اخم کردی جواب منو نمی دیدی به خاطر علی رضاست...حالا چی میگفت
_هیچی بابا چرت و پرت ...تو بگو امیر سام چی میگفت ...
_خیلی عصبی بود یه جوری بهم گفت اماده شو که ترسیدم... تا اینجا هم یه کلمه حرف نزد تا رسیدیم هم بهم گفت من پایین منتظر می مونم برو ببین حالش خوبه ...اومدم دیدم چیزی نیست جنی شدی ...بهش گفتم خوبی...
_امیر چیزی نگفت
_گفت اگه مشکلی پیش اومد باهاش تماس بگیرم...همین...
_الهه خیلی بی ادبی کردم انگار زده بود به سرم... بس که علی رضا اعصابمو خورد کرده بود...باید ازش معذرت خواهی کنم...
_کار خوبی می کنی حالا برو کنار من فیلممو ببینم ...
_الی مشهد چی شد ...
_قبل عید که نمیشه چند روز بیشتر نمونده ...قرار شد بعد از تعطیلات چند روز از مدرسه برای بچه ها مرخصی بگیریم...حاج اقا علوی هم کمک خوبی میکنه من با اداره هم صحبت کردم گفت سه نفرو برای کمک به ما هماهنگ میکنن ... نمی دونی بچه ها چه ذوقی دارن...راستش منم کمی از اونا ندارم خیلی وقته دلم هوای مشهدو کرده...گلبررررگ...
_بله
_منو بگو با کی دارم حرف می زنم...پاشو برو یه چیز درست کن دارم از گرسنگی میمیرم...
دو روز دیگر تا عید نمانده بود عید امسال بوی دیگری می داد همه چیز به نظرش شفاف تر و رنگی تر می امد دیروز مانتو کرم شکلاتی را نشان کرده بود امروز قصد داشت بعد از دیدن امیر سام و البته دل جویی از او به سراغش رود...
هر دوبند کوله اش را بر روی دوش انداخت ...ظرف سفالی گندم های سبز شده اش را بر روی میز گذاشت روبه ان دو زانو نشست روبان قرمز رنگی را دورش پیچید پاپیون بزرگی زد کمر عقب کشید نگاه کارشناسانه ای انداخت هوم بلندی گفت...باید از دل امیر سام در می اورد خودش هم می دانست بی ادبی کرده است ... با سامان هماهنگ کرده بود تا کمی سرگرمش کند تا خودش را بر ساند تا نیم ساعت دیگر کلاسش تمام میشد و از فردا هم اموزشگاه تعطیل میشد ...
پشت در کلاس ایستاد خنده ریزی به خستگی صدای امیر سام کرد حرص کلامش واقعا خنده دار بود بی شک سامان دیووانه اش کرده بود میس کالی بر روی گوشی سامان انداخت...با پایین کشیده شدن دستگیره در پشت دیواری خودش را پنهان کرد با بیرون امدن سامان از سنگرش دل کند گوشه کت او را کشید:سلام
_سلام..چی کارش کردی عروسک...
لبخند دندون نمایی زد شانه بالا انداخت :هیچی ...
_با هیچی خُلش کردی ...
سبزه اش را بالا اورد با ابرو اشاره ای کرد: اومدم از دلش در بیارم خب...
انگشت اشاره اش را به سمتش گرفت مقابل صورتش تکان داد:حواست باشه خانوم خانوما ...من از چشممام بیشتر بهت اعتماد دارم اما من خودم پسرم جنس خودمو میشناسم وقتی عاشقم که باشیم خطرناک تریم...
نگاه از سامان که در پیچ راه رو نا پدید شد گرفت میان در ایستاد تقه ای زد قدمی به داخل برداشت:سلام
romangram.com | @romangram_com