#گلبرگ_پارت_102

به ارامی کنارش جا گرفت :شما داشتی با چشمات میخوردیش خانوم خانوما البته همه رو الان نمی خوری ها اذیت میشی بقیه رو می بری خونه...در ضمن من راضی نیستم اینقدر به فکرم باشیا...
لبخندش را فرو خورد یک تای ابرویش را بالا داد مرد باهوشش از هر چیزی به نفع خودش سود میبرد:برای ترشی ها ممنون من عاشق ترشی ام...اما فکر در مورد شما ،باید بگم به نظرم اینقدرا هم خوش شانس نمیاین...
تک خنده ای زد خودش را به گلبرگ نزدیک کرد دستش بر روی نیمکت بدون اینکه تماسی با گلبرگ داشته باشد گذاشت چشمانش را در معدن چشمان او چرخاند:روزی میرسه مال من میشی و اون روز دیر نیست...
سرش را تا اخرین حد به زیر انداخت دستانش را مشت کرد تَشَری به قلب بی ابرویش زد تا شاید فقط کمی ارام گیرد... داشت چه بر سر دنیایش می اورد نمی دانست... کلافه از حرارت گونه هایش لرزش رسوا کننده دستانش سریع از جای خود پرید چند قدم از نیمکت فاصله گرفت... نفسش رابه ارامی رها کرد دستمالی از جیب مانتو اش خارج کرد بر پیشانی غرق عرقش کشید... برای تو جیح خودش لب باز کرد:من عاشق غروبم...به نظرم حتی از طلوع خورشیدم زیباتره...
منتطر جواب بود که کاسه خوش اب رنگ ترشی ها مقابل چشمانش ظاهر شد:ممنون
لبخند بی غل و غش سر ریز از محبتی زد این دخترنهایت هر انچه بود که از خدا طلب کرده بود:برام یه چایی دیگه میریزی
نگاه از نگاه گرم او گرفت به سمت فلاکس چرخید...لیوان چای را با وسواس پر کرد به دستش داد:شب های بام فوق العاده ست
_فک میکنم یه 5 سال میشد بام نیومده بودم
یکی از ان قرمز ها در دهان گذاشت طبق عادت همیشگی اش پر سرو صدا مشغول مزه مزه ان شد:زندگی تو المان سخت بود
_خیلی... مخصوصا برای ما ایرانی ها که سرشار از احساسیم خیلی راحت لبخند میزنیم دیدنه هر روزه صورتای یخیشون واقعا سخته...لقب ماشینی برازندشون...باورت نمیشه من بعضی روزا دلم برای هوای الوده تهرانم تنگ میشد حتی ...
. متعجب از کات ناگهانی امیر سام سرش را بالا اورد زبانش را به دور لبش کشید که با چشیدن ترشی بی اندازه ان چشمانش ناخوداگاه ریز شده اش را به او دوخت ...با دیدن نگاه کمین کرده او بر روی لبانش ...سریع پشت دستش را بر روی لبانش که حتما با ان همه ترشی که خورده بود سرخ شده بود کشید...بد وبیراهی نبود که بار خودش نکرد...بی حیایی اش زبان زد شده بود ...با تصور فکری که ممکن بود امیر سام درباره ی او بکند تمام موهای تنش سیخ شده بود... با قدم اشفته ای که به عقب برداشت امیر سام را هم متوجه موقعیتش کرد...
دستی به چشمانش کشید دو سه قدم به عقب برداشت:میرم اب بخرم...
طبق گفته امیرسام لقمه دیگری گرفت چند پر خیارشور هم داخل ان گذاشت و به دستان او داد...
_گلبرگ بهت گفته بودم دستپختت خیلی خوبه
_ممنون...اما اینکه یه الویه ساده است که...
_نفرمایید خانوم هر چی با دستای کوچیک شما به عمل بیاد فوق العاده ست...
امشب به اندازه تمام سالهای تنهایی اش احساس خوشبختی میکرد ...و طعم خوشایندش را با سلول سلول وجودش تقسیم کرده بود...
_چه غذایی دوست داری؟؟
_این شد یه سوال خوب...خب من زیاد شکم پرست نیستم و قانع ام ...اما حالا که پرسیدی باید بگم ماکارونی،لازانیا،فسنجون،زرشک پلو،کوفته تبریزی...گلبرگ کوفته بلدی
_بله بلدم ...
_خب پس اخر هفته که برگشتم یه شب برام کوفته درست کن...
لقمه دیگری به دستش داد:خدارو شکر شکم پرست نیستی ...

romangram.com | @romangram_com