#قطب_احساس_پارت_89
روی کاناپه جای گرفت که آقای سالکی، عموی بنیامین گفت:
- خوب به چه نتیجهای رسیدین؟
گلبرگ ناخواسته گفت:
- باید فکر کنم.
نگاه متعجب بنیامین را دید.
خودش هم تعجب کرد! چرا نگفت نه و قضیه را تمام نکرد!؟
زن عمویش، زکیه خانم گفت:نگاه دانلود رمان قطب احساس |
- باشه عزیزم خوب فکرهات رو بکن، هر چی نباشه بنیامین جان یه فرقهایی با دیگران داره.
دست مشت شدهی بنیامین نشان میداد چقدر عصبی شده است.
گلبرگ یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- من اگه گفتم باید فکر کنم به هیچ وجه به خاطر مشکل آقا بنیامین نبود، چون به نظر من مشکل خاصی ندارن، من به
خاطر مشکل خودم این حرف رو زدم.
در چهره بنیامین آرامش را میشد دید و در نگاهش تعجب را.
آقای سالکی بلند شد و گفت:
- پس ما هفته دیگه دوباره مزاحم میشیم.
مادر هم بلند شد و گفت: مراحمین شما
نگاه آقای سالکی روی گلبرگ چرخید و گفت:
- خوب فکرهات رو بکن دخترم، فردا میبینمت.
چشمی گفت که از خانه بیرون رفتند.
romangram.com | @romangram_com