#قطب_احساس_پارت_154

- باشه برو، ممنون از کمکهات، خدانگهدار.
واز کافی شاپ بیرون رفت. هیچگاه نمیگذاشت جواب خداحافظیاش را بدهد.
ترلان هم بیرون رفت، با یادآوری اینکه ماشینش دم آسایشگاه روانی است آهی کشید.
به ناچار تاکسی گرفت و آن مقدار راه را تا آسایشگاه با تاکسی رفت.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

حسابی دیرش شده بود، سوار ماشین شد و به خانه رفت.
با ورودش به خانه صالح را دید که روی کاناپه نشسته و تخمه میشکند.
با دیدن ترلان چشمکی زد و گفت:
- احوال آبجی بزرگه؟
با کوله بر سرش کوبید و گفت:
- بهتر از شمام.
صالح سرش را مالید و گفت:
- چه ورود موفقیت آمیزی، یک هیچ به نفع تو.
ترلان خندید و همان طور که به سمت اتاق میرفت گفت:
- مامان و بابا کجان؟
- بابا مغازه، مامان هم خونه سعیده خانم.
ترلان وارد اتاق شد، با دیدن عروسکهای روی دیوار لبخندی روی لبهایش نشست.
تمام دیوار پوشیده شده بود از عروسکهایی که از کودکی همراهش بودند.
ست سفیدصورتی اتاقش را همانند اتاق کودکان کرده بود.
تخت یک نفرهی گوشه اتاق و آن ملحفه صورتی عروسکی برایش دلنشین بود.

romangram.com | @romangram_com