#قطب_احساس_پارت_151
به سمتش آمد و گفت:
- بانو بالاخره افتخار میدین بریم کافی شاپ؟
- باشه، بریم.
از آسایشگاه روانی بیرون زدن، ترلان خواست به سمت ماشینش برود که کوروش گفت:
- یه کافی شاپ همین نزدیکیها هست، پیاده بریم.
هم قدمش شد و گفت:
- شما ماشین ندارین؟
کوروش دستی به پشت گردنش کشید و با لبخند گفت:
-داشتم، باهاش تصادف کردم با آسفالت یکی شد، خلاصه یه قرون هم ارزش نداره الان.
ترلان خندید و لب زد :نگاه دانلود رمان قطب احساس |
- پس دست فرمونتون خوب نیست.
- سمیر که همیشه مسخرهام میکرد اما به نظر خودم قابل تحمل بود.
- شما خیلی با سمیر صمیمی بودین درسته؟!
نگاهش کرد و با لبخند جذابی که به لب داشت گفت:
- از برادر هم به هم نزدیکتر بودیم، ۹۱سالم بود که تو یه حادثه خانوادهام رو از دست دادم، اون موقع داغون شده
بودم، سمیر کمکم کرد به زندگی برگردم، تو این چند سال اون تمام خانوادهام بود.
بعد هاله غم در صورتش نشست و ادامه داد:
- تو این چند ماه خیلی تنها شدم، کار هر روزم اینه که بهش سر بزنم، قید دانشگاه رو هم زدم.
وارد کافی شاپ شدند، همان کافی شاپی بود که چند روز پیش ترلان همراه بنیامین و گلبرگ آمده بود.
romangram.com | @romangram_com