#قطب_احساس_پارت_140
- چون دوستت دارم.
بنیامین چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید، گلبرگ در آغوش گرفت و چانهاش را روی سرش گذاشت.انگار
آرامش زیادی به قلبش سرازیر شده بود.
مگر وظیفه گلبرگ به عنوان همسر این نبود که مرد تنهایش را آرام کند؟!
بنیامین دستهایش را به آرامی روی کمر گلبرگ حرکت میداد.
تقهای به در خورد و صدای دختری در گوششان پیچید:
- آقا بنیامین مامان گفتن بیاین پایین.
از هم جدا شدند که بنیامین با حرص گفت:
- لعنتیهای مزاحم.
در را باز کرد و با اخم غلیظ روی پیشانی به دختر زل زد.
دختر ریزه میزهای بود، موهای طلاییاش را بالای سرش جمع کرده بود، با دیدن گلبرگ لبخندی زد و گفت:
- گلبرگ جون بیا بریم پایین، داداشم خیلی دوست داره زن آقا بنیامین رو ببینه.
قبل از اینکه حرفی بزند بنیامین گفت:نگاه دانلود رمان قطب احساس |
- ما پایین نمیایم.
گلبرگ عجولانه جلو رفت و از زیر دست بنیامین که سد در شده بود رد شد و گفت:
- شوخی میکنه، میایم.
دختر با ذوق بغلش کرد و گفت:
- تو چقدر ملوسی خانمی، وای دوست دارم همهاش بوست کنم.
گلبرگ از لحن بچگانهی دختر خندهاش گرفت؛ اما انگار بنیامین زیاد خوشش نیامده بود و اخمهایش غلیظتر از پیش
romangram.com | @romangram_com