#قطب_احساس_پارت_133
- بده کتت رو بذارم روی آویز.
کتش را درآورد و به دستش داد، حرکاتش را زیر نظر داشت.
به سمت آویز رفت؛ اما آویز برای قدش که حالا بدون کفش بود کمی بلند بود!
کمی بالا پرید؛ اما باز هم قدش نرسید.
بنیامین با لذت لبخندی زد و به سمتش رفت.
گلبرگ برگشت سمتش و با خجالت گفت:
- دستم نمیرسه.
با لبخند گفت:
- اشکالی نداره.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
و کمر ظریفش را گرفت و بلندش کرد که جیغ خفیفی کشید.
- وای الان میافتم.
- نترس نمیافتی.
کت را روی آویز گذاشت.
بنیامین روی زمین گذاشتش و از پشت در آغوش گرفتش و گفت:
- خوبه آدم زن کوتوله داشته باشهها!
گلبرگ حرصی نگاهش کرد که بنیامین بلند خندید.
او هم لبخندی زد و سر میز نشستند.
گلبرگ بشقاب را برداشت و برای همسرش برنج کشید و مقابلش گذاشت.
میخواست داد بزند نکن این کارها را، دل بیجنبهی من طاقت این همه مهربانی را ندارد؛ اما چه میشد کرد که غرق در
romangram.com | @romangram_com