#قطب_احساس_پارت_131

- معلومه پسر، چرا اینقدر عجله داری؟
دستش را درون موهایش فرو کرد و گفت:
- گلبرگم رو میخوام
عمو با صدای بلند خندید و گفت:
- مثل بچگیهات شدی که دو دقیقه طاقت دوری مادرت رو نداشتی.
بنیامین پوزخندی زد و گفت:
- اما دنیا مادرم رو ازم گرفت، این بار نمیذارم هیچ کس گلبرگ رو ازم بگیره.
لبخند عمو محو شد و گفت:
- کسی قرار نیست زنت رو ازت بگیره، حالا بیا بریم داخل.
چه نوای زیبایی داشت زنت گفتنهایش!
یعنی به راستی زنش بود گلبرگ؟
زنی که "م" آخرش نشان مالکیت داشت برایش.
لبخندی زد و چشمانش را با آرامش بست.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

در با صدای تیکی باز شد، نگاهی انداخت، غذا هارا از آشپزخانه آورده بودند.
بنیامین در حیاط ایستاده بود و دیگران مشغول چیدن سفره بودند.
صدای مادر گلبرگ از بالای پلهها آمد:
- بنیامین پسرم
چرخید سمتش:
- بله خانم رادان؟

romangram.com | @romangram_com