#قطب_احساس_پارت_116
مِنو را باز کرد، بادیدن بستنی شکلاتی ذوق زده گفت:
- من بستنی شکلاتی میخورم.
ترلان هم قهر را کنار گذاشت و گفت:
- من هم بستنی شکلاتی.
مردی با لباسهای عجیب کنارشان آمد و گفت:
- چی میل دارین؟
بنیامین: سه تا بستنی شکلاتینگاه دانلود رمان قطب احساس |
مرد سر تکان داد و رفت، ترلان گفت:
- چه فضای قشنگی داره
گلبرگ تایید کرد و گفت:
- آره خیلی آرومه، نقاشیهای قشنگی هم داره
بنیامین کتابی طرح چوب از روی میز برداشت و گفت:
- اینها رو نگاه کن.
گلبرگ کتاب را باز کرد، پر بود از نقاشیهای زیبا که مفهومش کمی پیچیده بود.
روی دو تا چشمی که کشیده شده بود کمی مکث کرد، احساس کرد خودش را در آینه نگاه میکند.
چه چشمهای زیبا و درعینه حال واقعی، انگار که داشت دختر را نگاه میکرد.
آنقدر غرق چشمها شده بود که متوجه نشد مرد بستنی هارا آورده.
ترلان کتاب را از دستش کشید و گفت:
- بستنیت رو بخور.
romangram.com | @romangram_com