#قطب_احساس_پارت_113
وجودش را گرفته بود.
وارد طلافروشی شدند، از حرفهایی که ترلان کنار گوشش میگفت چیزی نمیفهمید.
روبروی ویترین ایستادند، بنیامین به فروشنده سلام کرد و فروشنده که مرد مسنی بود حلقههایش را روی میز ردیف کرد.
بنیامین به گلبرگ نگاه کرد وگفت:
- از کدوم خوشت میاد؟
چه میگفت؟ بار قبل سعید بدون اینکه نظر او را بپرسد حلقهاش را انتخاب کرد.
نگاهش به سمت حلقهها کشیده شد، یکی از یکی زیباتر، آرام گفت:
- نمیدونم، همهشون قشنگن.
بنیامین خم شد، زل زد در چشمهای گلبرگ و با لحن شیطانآمیزی گفت:
- میخوای همهاش رو بخریم؟
گلبرگ خندهاش گرفت.
ترلان به حلقهای اشاره کرد و گفت:
- اینا قشنگن؟نگاه دانلود رمان قطب احساس |
نگاهی به حلقهها انداخت، دوحلقهی ستِ ظریف که رویش برلیان کاری شده بود.
بنیامین با لبخند گفت:
- قشنگه، نظر تو چیه؟
- به نظر من هم قشنگه.
گلبرگ حلقه را برداشت و در انگشتش کرد.
دستهای ظریف و سبزهاش جذابیت حلقه را بیشتر میکرد.
romangram.com | @romangram_com