#غرور_و_عشق_و_غیرت_پارت_50
برداشت و سرش و کرد تو کاپوت ، یکم باهاش ور رفت:
-برو بشین تو ماشین استارت بزن
به خاطرلطفی که کرده بود ممنونش بودم ولی حق نداشت بهم تو بگه باید شما شما
حرف بزنه
وقتی دید از جام تکون نمیخورم سرش و آورد بالا و به قیافه ی طلبکار من نگاه کرد ،
چشاش و ریز کرد:
-میشه لطفا ماشین و استارت بزنین
چقدر خوب بود که زود میگرفت ، رفتم طرف ماشین و نشستم استارت زدم، ولی
روشن نشد ، دوباره بهش ور رفت دوباره گفت:
-بزنین
منم استارت زدم که ماشین روشن شد ، در کاپوت و بست از ماشین پیاده شدم دیدم
دستاش سیاه شده ، برگشتم تو ماشین از کیفم یک پارچه سفید که روش اسمم
گلدوزی شده بود و هدیه ی کارگر مادرجونم بود به سمتش گرفتم ، بهم نگاه کرد و
پارچه رو ازم گرفت دستاش و پاک کرد:
-به پدرتون بگید که ببرنش تعمیرگاه بست باتریش شل شده.
-ممنون
تو چشام نگاه کرد پارچه رو تا کرد و گذاشت تو جیبش به جیبش نگاه کردم اون
پارچه یادگاری بود وقتی دید با ناراحتی دارم به جیبش نگاه میکنم یک قدم اومد
جلو:
-تمیزش کنم حتما بهت برش میگردونم معلومه که واست عزیزه
تو چشاش نگاه کردم ، لبخند کوچیکی گوشه لبش بود و چشاش بی نهایت روشن
شده بود انگار عسلی ، همینطور که در حال کنکاش رنگ چشاش بود با سرفه ی تران
فهمیدم دوباره گند زدم و خیلی وقته تو چشاش زل زدم سرم و انداختم پایین ،
دوباره سرم وآوردم بالا بدون اینکه مستقیم تو چشاش زل بزنم ازش تشکر کردم اونم
خیلی جدی گفت که کاری نکرده ، بعد از بچه ها با من خدافظی کرد و به سمت بی
ام و خوشگلش رفت.
تو راه برگشت بودیم هیچ کدوممون حرف نمیزدیم تران تو فکر پویا بود چون از
لبخندی که روی لبش بود داد میزد، هستی چشاش و بسته بود داشت به آهنگ
romangram.com | @romangram_com