#غرور_و_عشق_و_غیرت_پارت_162
همین چند دقیقه پیش سرم رو سینش بود .همین طور که رو دشک روی زمین دراز
کشیده بودم، به این فکر میکردم که امشب از کجا فهمید من فرهادم؟؟؟ فکرم وبه
زبون آوردم:-تو از کجا میدونستی من فرهادم؟؟؟
با چشای منتظر بهش نگاه کردم ، قیافش توهم رفت و مطمئنم دوباره عصبی شد
ولی چشاش و باز نکرد ،
-از اونجایی که مامانم زنگ زد خونتون واسه فردا دعوتتون کنه خونمون ، بعدش
آرتینا گیر داد که میخواد باهات حرف بزنه که مامانم گفت با دوستات رفتی پالپ.
-توهم شال و کلا کردی اومدی دنبال من.
پوزخندی زد:
-یادم نمیاد اونقدر واسم مهم شده باشی که به خاطرت اومده باشم ، نخیر من از
شرکت بر میگشتم که آرتینا زنگ زد .
خیلی بهم برخورد . چشام وبستم وپشتم و بهش کردم . نمیدونم کی ولی خوابم برد.
آرتام:
ساعد دستم روی چشام بود ، چشام بسته بود ولی فکرم اون لحظه ای بود که
دختری با مانتو سفید بسیار شیک بدون ذره ای عشوه ولی با لوندی خدادادی از
ماشینش پیاده شد، با صورت عصبانی ، اخمای تو هم ، دستای مشت شده ، نور
ماشینم تو چشاش بود ، دستای ظریفش و سایبون چشاش کرده بود وبا دقت به
ماشین زل زده بود ، فکرم پیش دختری بود که در مقابل رامیار دستش و دور بازوهام
حلقه کرده بود و من و ارتام جان خطاب کرده بود . حواسم پیش دختری بود که وقتی
فهمید میخوام پیشش بخوابم اخماش تو هم رفت. آره فکرم ، ذهنم ، جایی تو همین
اتاق ، روی زمین که حاضر شد روی زمین اذیت بشه ولی روی تخت با من نباشه .
به پهلو شدم ، پشتش به من بود ، موهای بلند خوش رنگش روی بالشت و قسمتی
از زمین ریخته بود ، خودش و زیر ملافه نازک روش جمع کرده بود تعجب کردم توی
تابستون این دختر روش چیزی میندازه .
صدای در باعث شد از روی تخت بلند شم ، درو باز کردم ، زنی به زیبایی زنان شرقی
، هیکل ظریف نمیتونستم به زن روبه روم که سنش خیلی به چشم میومد 88سال
بود بگم مامان.
افسانه جون شلوار و تی شرتی سمتم گرفت و ازم خواست بپوشم تا راحت باشم ، به
romangram.com | @romangram_com