#غرور_عاشقان_پارت_1

اواخر بهار بود خانه دكتر غرق گل و گياه شده بود.

گلدانهاي شمعداني روي پله ها ، كاجهاي يك اندازه ، تازه خانم وارد استخر شده بود و شنا مي كرد . صداي زنگ در حياط بلند شد مادرم چادرش را پوشيد و در را باز كرد. من هشت سال داشتم و همه جا همراه مادرم بودم. هنگامي كه نانوايي يا خريد مي رفت ، وقتي خانم بزرگ را به دكتر مي بردو

پشت در ، پستچي ايستاده بود و نامه اي را در دست مادرم داد مادر نگاهي به نامه انداخت و در را بست . قدمهايش را به سوي استخر تند كرد دنبالش مي دويدم. فرانك عروس خانم بزرگ بود و همه ما او را خانم صدا مي كرديم . مادر نفس نفس مي زد كنار مجسمه سنگي ايستاد و بريده بريده گفت:خانم نامه داريد فكر كنم آقا

فرانك نگاهي به خورشيد انداخت و جواب داد: برو بده دست خانم بزرگ، مي بيني كه فعلا در آب هستم و مادر اطاعت

بعد از ظهر فرانك طبق معمول روي نيمكت كنار بوته هاي گل سرخ نشسته بود و مشغول آرايش صورتش بود چهر ه اش بشاش تر از هميشه به نظر مي

بيا دختر جان بيا نزديك بينم

عروسك كهنه ام را پشت پنهان كرم و جلو رفتم . "سلام خانم"

سلام پري چي گذاشتي پشتت ها؟

و آهسته عروسك را بيرون آوردم


romangram.com | @romangram_com