#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_138
روز سه شنبه با بی حوصلگی دیرتر از معمول ازخواب بیدارشد. سر میزصبحانه در حالی که دیرش شده بود با بی میلی چند لقمه خورد و رو به پدرش که در حال خروج ازآشپزخانه بودگفت: بابا امروز ماشینو میدی من ببریم دیرم شده سیروس که از همان لحظه اولمتوجه بی حوصلگی ستاره شده بود ترجیح داد سربه سرش نگذارد وسوئیچ رابه او داد. ستاره قصد داشت پشت سرپدرش از آشپزخانه خارج شودکه مادرش بازوی او را گرفت و گفت : چیزی شده مامان ؟ انگار زیاد حالت خوب نیست ؟!
ستاره لبخند کم جانی زد وگفت : نه چیزی نیست فقط یه کم بی حوصله ام برم دانشگاه خوب میشم
خیابان حسابی شلوغ بود واو را کلافه کرده بود . امروز با استاد کرمی کلاس داشت ودیررسیدنش مساوی بود بامسخره شدن جلوی بچه های کلاس. به تازگی کمی از کانون توجهات خارج شده بود و دوست نداشت دوباره به آن حالت ولو برای چنددقیقه برگردد.
امروز ساعت آخر تاریخ داشت و نمی دانست چگونه باید با سهیل روبرو شود .
بالاخره به خیابان دانشگاه رسید. فکرش هنوز حول و حوش مسائل اخیرمی چرخید که ناگهان ماشین تکان شدیدی خورد و او پایش را با تمام قدرت روی ترمز فشار داد.
ماشین وسط خیابان متوقف شده بود. کمی طول کشیدتا ضربان قلبش عادی شود و نفسش سر جا بیاید . نگاهی داخل آینه انداخت و وقتی ازسلامت سر و صورتش مطمئن شد با عصبانیت ازماشین پیاده شد و به طرف ماشینی که با آن تصادف کرده بود رفت ولی با دیدن پرادوی سفیدرنگ و درسفیدش که حالا کاملاً تو رفته بود جا خورد و به مانی که با خونسردی در حالی که عینک آفتابی اش را روی سرش تنظیم میکرداز ماشین خارج میشد نگاه کرد.
مانی نگاهی به در ماشین انداخت وگفت : می بینم که با این همه ادعا رانندگیتم افتضاحه خانم گواهینامه
ستاره نگاهی به ساعتش انداخت وگفت : تو تقصیرکاری منو از کلاسم انداختی تازه طلبکارم هستی
مانی نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت وگفت : که اینطور پس من مقصرم باشه الان زنگ می زنیم پلیس بیاد تکلیفومعلوم کنه
ستاره که بسیار عجله داشت وفقط به رسیدن به کلاسش فکر می کرد ته دلش هم کمی به خودش شک داشت ومی دانست بی حواس رانندگی می کرده با لحن ملایم تری گفت : من الان کلاسم دیر شده نمی تونم بمونم صبرکن بعد کلاس میام رستوران حلش می کنیم
مانی نگاهی به او که مدام به ساعتش نگاه میکردانداخت و با بدجنسی گفت : خب زنگ بزن یه نفر بیاد اینجا جات وایسته تا پلیس بیاد
ستاره طاقت نیاوردواین بار با عصبانیت گفت : میگم دیرم شده تو میگی وایسا تا یکی بیاد
romangram.com | @romangram_com