#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_118

مریم در حالی که لبخند میزد ازجای خود بلندشد و به سمت در رفت وگفت : بیاین دیگه دیر شد

جمعی از دختران و پسران جلوی دردانشگاه تجمع کرده بودند. اتوبوسی که قراربود آن ها را ببرد آن جا پارک شده بود و بچه ها در حال سوار شدن بودند.

آقای ادیب که عضو هیئت مدیره دانشگاه واستادادبیات نیز بود به عنوان مسئول آن ها را دراین سفریک روزه همراهی می کرد. او مرد نسبتاً مسن و اهل دلی بود که اکثر بچه ها دوستش داشتند.

ستاره ومریم گوشه ای منتظر ایستاده بودند تا نازنین که کیفش را در کلاس جا گذاشته بود بیاید.

ستاره نگاهی به کفشش انداخت و متوجه شد بندهایش بازشده اند . کتانی لژدار سیاه و سفیدش را به پا کرده بود و همراهش بافت طوسی رنگ و مقنعه وکوله مشکی انتخاب کرده بود. بند کتانی را بست و نگاهی به هیاهوی بچه ها انداخت. احساس خوبی نداشت دوباره همان حس تحت نظربودن به سراغش آمده بود .

نگاهش که در اطراف می چرخید با دیدن سهیل متوقف شد. کمی دورتر به همراه چندپسر ایستاده بود و به سمت او نگاه می کرد. درهمین لحظه نازنین آمد و آنها به همراه بقیه سوار اتوبوس شدند و او سهیل را بین جمعیت گم کرد.

به همراه مریم و نازنین وحامد در دل کوه به آهستگی قدم برمی داشتندوهر کسی در حال خودش بود. بااینکه هوا سرد بود ولی قدم زدن در هوای آزاد می چسبید.

تقریباً نیمی ازراه را رفته بودند که گروه قدری توقف کرد تا همه خستگی در کنند. هر چهارنفر ایستاده بودند که گوشی مریم زنگ خورد واو از آنها فاصله گرفت. ستاره در حالی که به دورشدن مریم می نگریست گفت : بچه ها به نظرتون این مریم جدیداً خیلی مشکوک نمی زنه ؟

وقتی جوابی از آن ها دریافت نکرد به پشت سرش نگاه کرد و نازنین وحامد را دید که کمی دورتر در کنار یک دکه در حال خوردن آلوچه و لواشک هستند. روی تخته سنگی نشست و با خود گفت : به! رفقای ما رو باش نگفتن ماهم آدمیم

در همین لحظه امیر شریفی را دیدکه به سمتش می آید.

- بخشکی شانس اینو دیگه کجای دلم بذارم ؟!

از جای خود بلند شد و وانمود کرد او را ندیده ، پشتش را به آن سمت کرد ودنبال راهی برای فرارگشت ولی محوطه خلوت بود و نمیتوانست بدود یا پنهان شود.

romangram.com | @romangram_com