#قفل_پارت_74

(علیرضا قربانی)

- لطفا من رو همین جاها پیاده کن.

- می‌رسونمت.

- ممنون، خودم بقیه‌اش رو میرم.

بی‌حرف کنار خیابون توقف کرد، به سمتم برگشت و من گفتم: خیلی زحمت کشیدید.

لبخند ملایمی زد و نگاه عسلیش رو به چشم‌هام دوخت.

- خواهش می‌کنم.

در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.

- خداحافظ

سرش رو تکون داد و گفت: به سلامت.

دستی تکون دادم و در ماشین رو بستم.

دوباره به فروشگاه نگاه کردم. مثل این‌که قرار نبود باز بشه. از کنار دیوار بلند شدم و به آسمون نارنجی غروب پاییزی نگاه کردم، چقدر دلگیر بود.

سرم رو چرخوندم و نگاهی به اطرافم کردم. با دیدن پسر حسینی خوشحال شدم و ایستادم تا بیاد.

- سلام.

سرش پایین بود و من رو ندیده بود. با صدای من سر بلند کرد و با دیدنم اخمی روی پیشونیش افتاد. حرفی نزد و خواست بره که گفتم: آقای حسینی، جواب سلام واجبه.

با اخم نگاهم کرد و با صدای که می‌شد عصبانیت رو توش حس کرد گفت: برو خانم، مزاحم نشو.

قدمی برداشت که روبه‌روش ایستادم. دستی به صورتش کشید و با چشم‌هاش براندازم کرد.

- من قصد مزاحمت ندارم، فقط می‌خوام با پدرتون صحبت کنم.

- پدر من نمی‌خواد با شما صحبت کنه.

با دست به خیابون اشاره کرد و گفت: بفرمایید.


romangram.com | @romangram_com