#قفل_پارت_67
چند قدم دیگه رفت و گفت: آدم که از خونهی خودش دزدی نمیکنه!
دیوارکوبهای سالن رو روشن کرد و من از پشت، هیکل کشیده و قدِ بلندش رو که فکر کنم پنج سانتی از احتشام بلندتر بود رو دیدم.
شلوار پارچهای مشکی، پیراهن سفید و جلیقهی مشکی خوش دوختی پوشیده بود که اندام ورزشکاریش رو به رخ میکشید.
نفس عمیقی کشیدم. در حالی که هنوز پشتش به من بود با صدای گرفته و آرومی گفتم: تو کی هستی؟
به سمتم برگشت و من در نگاه اول چشمهای عسلیِ روشنش رو دیدم که مثل ستارههای آسمون برق میزد، همون برقی که توی تاریکی دیده بودم ولی با شدت و جذابیت بیشتر!
صورتش رو از نظر گذروندم، اون هم به من که هنوز تو حالت تدافعی بودم خیره شد.
دست به سینه ایستاد و صدای ملایمش دوباره به گوشم خورد: تو بگو کی هستی؟
دقیقتر نگاهش کردم، چقدر... چقدر شبیه شیرین بود!
- شما برادر شیرین خانم هستید؟
یه تای ابروش رو بالا داد و گفت: خوبه!
سری تکون داد، موهای قهوهای تیرهاش که کمی بلند بود شاید ۴ یا ۵ سانت، روی پیشونیش ریخت و قبل از این من حرفی بزنم گفت: ببینم تو همون خدمتکار جدید خونه هستی؟
گلدون سرامیکی رو سر جاش گذاشتم و گفتم: بله.
به سمت مبلهای راحتی رفت و روشون لم داد. نگاهی به سر تا پام کرد و گفت: اسمت چیه؟
از دهنم پرید: طراوت.
اما خیلی سریع یادم اومد که من اینجا طراوت نیستم.
تند و با حالت دستپاچهای گفتم: نه، یعنی اسمم زهراست.
به پشتی مبل تکیه داد و پای چپش رو روی پای راستش انداخت.
- بالاخره طراوت یا زهرا؟
- زهرا هستم.
چند ثانیه تو سکوت نگاهم کرد و گفت: من هم خسرو تمدن هستم، برادر دو قلوی شیرین.
romangram.com | @romangram_com