#قفل_پارت_64
- خوبی؟ چی شد؟
با صدای گرفته و لرزونی گفتم: خوابم برده بود.
احتشام نگاه متفکری بهم کرد و گفت: فکر کنم تنت توی وان لیز خورده و سرت زیر آب رفته بود.
سرم رو به نشانهی تایید حرفهاش تکون دادم و سکوت کردم. این اولین باری بود که توی خوابم المیرا رو اینقدر واضح میدیدم. همیشه سایهای تاریک و ناواضح رو ازش میدیدم؛ اما حالا اون قدر توی خواب واضح بود که حس میکردم اصلا خواب نبوده و توی واقعیت اتفاق افتاده. آب هنوز از سر و صورتم میریخت و تنم میلرزید. اگه احتشام نرسیده بود حتما خفه شده بودم.
احتشام دستم رو گرفت و گفت: بلند شو
به چشمهاش نگاه کردم، آروم بود و حس میکردم دلش برام میسوزه! نمیدونم، شاید هم اون قدر حقیر و رقت انگیز شده بودم که دل آدمی مثل اون که این همه ازم متنفر بود هم به حالم میسوخت!
بازوم رو گرفت و کمکم کرد تا بلند بشم، سرگیجهی خفیفی داشتم و حس میکردم همهی تنم درد میکنه.
- میخوام یه دوش بگیرم.
نگاهی بهم کرد و سرش رو تکون داد، به سمت در حموم رفت و به سمتم چرخید، نیم نگاه دیگهای به صورت پریشونم کرد و در نهایت بیرون رفت.
به سمت در حموم رفتم تا قفلش کنم؛ ولی متوجه شدم که قفلش شکسته! فکر کنم وقتی که احتشام میخواسته وارد حموم بشه قفلش رو شکسته. در رو همونطور روی هم گذاشتم و بیخیال قفل کردنش شدم. لباسهای خیسم رو بیرون آوردم و زیر دوش آب گرم ایستادم. قفل نبودن در باعث شده بود استرس بگیرم؛ برای همین خیلی زود یه دوش گرفتم و لباسهای دیگهام رو که آورده بودم پوشیدم.
با حولهی کوچیکی آب موهام رو گرفتم و شالم رو روی سرم انداختم.
صدای بهم خوردن چیزی از آشپزخونه میاومد، به اون جا رفتم و دیدم که احتشام کنار چای ساز ایستاده و داره برای خودش چای میریزه.
از گوشهی چشمش من رو دید.
- چای میخوری؟
اهل چای نبودم؛ یعنی کلا زیاد چای نمیخوردم اما حالا که گلوم درد میکرد شاید گرمی چای کمی حالم رو بهتر میکرد.
با صدای ضعیفی گفتم: آره
سرش رو تکون داد و یه استکان دیگه برداشت، پشت میز نشستم و بهش نگاه کردم. چای رو ریخت و هر دو استکان رو برداشت و به سمت من اومد. استکانها رو روی میز گذاشت و خودش روی صندلی روبهروی من نشست.
نگاهم رو به بخار چای دوختم و دستهام رو دور استکان حلقه کردم، گرمایی که به سر انگشتهام منتقل میشد حس خوبی داشت.
- بهتری؟
نگاهم هنوز به چای و رنگ شفافش بود، نا خوادگاه همهی خوابی که دیده بودم توی ذهنم مرور شد. هنوز کمی گیج بودم و حس میکردم سرم داره از درد منفجر میشه، این دقیقا حالی بود که بعد از هر کابوس داشتم.
romangram.com | @romangram_com