#قفل_پارت_52
گیج نگاهم کرد و گفت: یعنی چی؟
- یه قرارداد بنویس و حقوق ماهیانهی من رو مشخص کن.
احتشام یه تای ابروش رو بالا داد و گفت: چی؟
- من از صبح تا شب تو خونهی تو کار میکنم و هیچ درآمد دیگهای هم ندارم، چطور باید خرج و مخارج خودم رو تامین کنم؟
نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت: به چی نیاز داری؟
شونهام رو بالا انداختم و گفتم: به تو مربوط نیست که من چی نیاز دارم! حقوق من رو مشخص کن.
یه تای ابروش رو بالا داد و با حالت سمجی گفت: اگه نکنم؟
به سمت احتشام کمی خم شدم و گفتم: ببین آقای تمدن من حوصلهی جر و بحث رو ندارم! تو حتی به من نفقه هم نمیدی!
- نفقه بابت چی باید بدم؟ زنی که هشت سال زندان بوده؟
لحنم آروم بود؛ اما توی دلم از رفتارهای خودخواهانه و مغرورانهاش داشتم حرص میخوردم.
- کسی مجبورت نکرده بود من رو نگه داری! اما من بحثم نفقه نیست و نمیخوامش؛ اما حقوقم رو میخوام.
کلافه سری تکون داد و برای اینکه من رو از سر خودش باز کنه گفت: خیلی خب، برات یه مقداری در نظر میگیرم.
- چقدر؟
- نمیدونم، برو کار دارم.
- حالا یه کم ازش رو بهم بده، لازم دارم.
نگاه دقیقی بهم انداخت و زل توی چشمهام؛ اما من از رو نرفتم و نگاهم رو ازش نگرفتم. نگاهش رو ازم گرفت و دستش رو تو جیب شلوارش کرد و کیف چرمِ مشکی رنگی رو بیرون آورد. قبل از اینکه بازش کنه از دستش کشیدم و بازش کردم.
- چی کار میکنی؟
یه مقدار پول برداشتم، شمردم و گفتم: این صد و پنجاه تومنه، بقیهاش هم سر ماه بهم بده.
کیف پول رو بهش دادم و گفتم: چرا ماتت برده؟
- قبلا اینطوری نبودی!
romangram.com | @romangram_com