#قفل_پارت_41

نمی‌دونم چرا؛ ولی سری تکون داد و در اتاق رو باز کرد. صدای زمزمه‌ی آرومش رو شنیدم که گفت: ولی تو همیشه من رو آروم می‌کردی!

بیرون رفت و در رو بست.

دوباره روی زمین نشستم، دوباره همه‌ی حس‌های منفی به جونم ریخته شد. اشک توی چشم‌هام جوشید و نفسم گرفته شد. چرا باید همه چیز به آنی خراب می‌شد؟ یعنی تاوان یه عشق پنهونی این قدر سنگین بود؟ شاید هم داشتم تاوان دروغ‌هایی که به پدر و مادرم گفته‌ بودم رو می‌دادم! اما پس چرا خدا پدر و مادرم رو گرفت؟ حق من بود که بمیرم و دنیا رو از وجودم پاک کنم. خدایا من به جهنم! کمکم کن طاها رو نجات بدم. به اندازه‌ی کافی تو زندگیش به خاطر من عذاب کشیده، نذار این طوری خودش رو نابود کنه. خواهش می‌کنم!

اشک روی گونه‌ام و پاک کردم و بلند شدم. چادر نمازم رو از سرم برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.

اول چای دم کردم و بعد نون و پنیر رو از یخچال برداشتم. میلی به خوردن نداشتم؛ اما چون دیشب هم چیزی نخورده بودم، معده‌ام می‌سوخت و همچنین دوست نداشتم غش و ضعف کنم.

پشت میز نشستم و چند لقمه خوردم که احتشام با موهایی که کمی نم داشت و لباس‌هایی که عوض کرده بود، وارد آشپزخونه شد.

آروم گفتم: عافیت باشه!

بی‌حرف به سمت کابینت رفت و یه استکان برداشت، چای ریخت و همون طور که پشتش به من بود گفت: صبحانه‌ی من رو آماده کن.

از آشپزخونه بیرون رفت. نون و پنیرم رو برداشتم و شروع کردم به آماده کردن میز صبحانه‌ی احتشام.

***

نه سال قبل

با اصرار گفتم: مامان لطفا بذار برم.

اخم کم‌رنگی بین ابروهای نازکش نشست و گفت: نه، بابات بیاد بفهمه ناراحت میشه، خودم میرم.

من هم کمی اخم کردم و با حالتی که بتونم مامان رو راضی کنم به چشم‌های مشکی براقش زل زدم و گفتم: شما با این کمر دردت می‌خوای بری؟ بابا این رو بفهمه بیشتر ناراحت میشه.

- به طاها میگم بره.

دستی به موهای لختم که توی صورتم ریخته بود کشیدم و گفتم: طاها تازه خوابیده، شما که می‌دونی صداش بزنیم سر درد می‌گیره.

مامان کلافه از روی مبل رنگ و رو رفته بلند شد و گفت: صبر می‌کنیم بابات خودش بیاد.

با سماجت گفتم: تا بابا بیاد که ظهر شده و اون مستاجره اومده، آقای رجبی بیاد ببینه کاری که گفته رو انجام ندادیم ناراحت میشه.

- از دست تو طراوت!

از این که داشتم مامان رو راضی می‌کردم کمی خوشحال شده بودم.


romangram.com | @romangram_com