#قفل_پارت_39

نفس عمیقی کشیدم تا کمی هوا وارد ریه‌هام بشه؛ اما بغضِ توی گلوم کشنده بود!

بی‌حال پاهام رو روی زمین می‌کشیدم و به سمت ساختمون می‌رفتم. هزار جور فکر مختلف توی سرم رژه می‌رفت. دیگه نمی‌فهمیدم چی درسته، چی غلط! اما از هر راهی که می‌رفتم به خودم می‌رسیدم و هزار لعنت به خودم می‌دادم. با پشت دست چپم صورتم رو پاک کردم و فکر کردم اگر خون هم گریه کنم کمه!

در ساختمون رو باز کردم و داخل رفتم. احتشام روی مبل‌های قرمز رنگ نشسته بود و سیگار می‌کشید. نیم نگاهی به من کرد و گفت: برو یه آبی به دست و صورتت بزن، شبیه روح شدی!

روح؟ الان فقط و فقط یه جسم بودم که همه‌ی روحم رفته بود، همه‌ی جونم در حال تموم شدن بود!

با یه مشت آب که آتش وجودم خاموش نمی‌شد! حرفی نزدم، دیگه حتی حرفم هم نمی‌اومد! به سمت پله‌ها رفتم که دوباره گفت: به شیرین گفتم، پیش برادرت بودی. فهمیدی؟

سری تکون دادم و به اتاقم رفتم. گوشه‌ی اتاق کز کردم و دوباره فکر و خیال روی سرم آوار شد.

صدای اذان صبح که توی گوشم پیچید، بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. وضو گرفتم و دوباره برگشتم. چادر نمازم رو سر کردم و قامت نماز بستم. چشم‌هام رو بستم و از ته دل خدا رو صدا زدم و این آرامشی بود که به همه‌ی وجودم سرازیر شد

دست به دامن خدا که میشوم، چیزی آهسته درون من به صدا در می‌آید... نترس... از باختن تا ساختن دوباره، فاصله‌ای نیست!

هنوز نمازم تموم نشده بود که در باز و احتشام داخل شد. در رو بست و پشت در ایستاد. نمازم که تموم شد به سمتش برگشتم، چشم‌هاش سرخ شده بود و همون لباس‌های دیشب تنش بود.

آروم و با صدای گرفته‌ای گفتم: سلام، چیزی شده؟

کنار در نشست و گفت: تمام شب رو نخوابیدم!

- چرا؟

متاسف سرش رو پایین انداخت و به نقطه‌ای روی موکت خیره شد.

- من همه‌ی تلاشم رو کردم تا خانواده‌ام رو راضی کنم تا دوباره بیام خواستگاریت ولی...

دستم رو بالا گرفتم و گفتم: احتشام! تمومش کن! حوصله‌ی گذشته رو ندارم، می‌خوام یه فکری برای آینده بکنم.

آروم گفت: چه فکری؟

دونه‌های تسبیح رو توی دستم زیر و رو کردم و چشم‌هام رو بستم.

- مهمه؟

- تو زن...

با تحکم گفتم: احتشام! بس کن! من اگه به اندازه‌ی یه سر سوزن برات اهمیت داشتم نمی‌گذاشتی به این جا برسم.


romangram.com | @romangram_com