#قفل_پارت_121

- مرگ من آروم باش...

نگاهش رو از خسرو گرفت و به من دوخت، همه‌ی اجزای صورتم رو از نظر گذروند و بعد نفس کلافه‌ای کشید.

این اولین باری نبود که داشتم به مرگ خودم قسمش می‌دادم، اون بار به خاطر این کار کلی باهام دعوا کرد و گفت آخرین بارم باشه که دارم این حرف رو می‌زنم؛ آخه اون موقع عزیز دلش بودم! اما حالا چی؟

چند نفس پیاپی کشید و سعی کرد کمی به خودش مسلط بشه. آهسته دستم رو گرفت و با هم به سمت مبل‌های زیتونی رنگ رفتیم و نشستیم.

دستش رو از توی دستم بیرون آورد و در حالی که سرش رو به سمت عقب متمایل کرده بود روی صورتش گذاشت. برام جالب بود که همه‌ی درد‌های خودم انگار از یادم رفته بود و فقط نگران حال احتشام بودم. توی این لحظه برای آرامشش هر کاری می‌کردم، هرکاری!

نیم‌خیز شدم تا بلند بشم که احتشام سریع عکس‌العمل نشون داد. مچ دستم رو گرفت و گفت: کجا؟

به آشپزخونه اشاره کردم و گفتم: برات کمی آب بیارم.

چند لحظه به چشم‌هام نگاه کرد و بعد نگاهش رو به بینی‌م داد، قطره‌ای خون از چونه‌ام به روی شلوار پارچه‌ای خاکستری رنگش چکید.

اخمی بین ابروهاش افتاد از جعبه‌ی دستمال کاغذی روی عسلی کنار مبل، چند دستمال بیرون کشید و روی بینی‌م گذاشت که اخم بلند شد.

با حرص گفت: حتما شکسته...

سکوت کردم، بینی‌م بدجور درد داشت و از خونریزیش میشه گفت شاید شکسته بود.

پیاپی: پشت سر هم، هم‌عنان.

خسرو در حالی که با زحمت نیم‌خیز می‌شد گفت: ندیده بودم که آدم با قاتل خواهرش، رابطه داشته باشه!

قلبم سوخت، من و احتشام که رابطه‌ای با هم نداشتیم؛ داشتیم؟

احتشام دستمال کاغذی رو رها کرد و قبل از این‌که من حرکتی بکنم بلند شد. می‌خواستم بلند بشم که با اخم نگاهم کرد و گفت: بشین سر جات!

با قدم‌های بلند و محکم به سمت خسرو رفت یقه‌اش رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد، در حالی که تکونش می‌داد گفت: بار آخرته که دور و برِ طراوت می‌بینمت!

به سمت در هلش داد و گفت: گورت رو گم کن.

خسرو تعادل خودش رو به کمک دیوار حفظ کرد و در حالی که با لب پاره شده‌اش پوزخند می‌زد، گفت: معلومه هنوز هم می‌خوایش که این‌طوری براش سینه سپر می‌کنی!

احتشام با فریاد گفت: آره می‌خوامش، حالا گمشو.

خسرو چند لحظه به احتشام نگاه کرد و بعد نگاهی که تا مغز استخونم رو می‌لرزوند به من انداخت و از در بیرون زد.


romangram.com | @romangram_com