#قفل_پارت_109

- من ایشون رو نمی‌شناسم، مزاحمم شده بودن.

نمی‌تونستم توی چشم‌هاش نگاه کنم، حس می‌کردم می‌تونه از نگاهم بخونه که دارم دروغ میگم؛ البته تکه‌ی اول جمله‌ام درست بود، من واقعا نمی‌شناختمش؛ اما موضوع مزاحمتش دروغی بیش نبود.

- که این‌طور؛ پس مزاحم‌تون شده بود.

چند لحظه حرفی نزد و بعد گفت: تو پارک چی‌کار می‌کردید؟

سرم رو بالا بردم و بهش نگاه کردم.

- قدم می‌زدم.

سری تکون داد و دوباره سکوت کرد .

- زنگ بزن به پدر و مادرت بگو بیان این‌جا.

- پدر و مادرم فوت شدن.

چند لحظه تو چشم‌هام خیره شد، دستی به ته ریشش کشید و گفت:

- به یکی از اعضای خانواده زنگ بزن.

سرم رو پایین انداختم، به کی باید زنگ می‌زدم؟ چشم‌هام رو روی هم فشار دادم.

- شماره‌شون حفظم نیست.

به دست‌های لرزونم نگاه کردم و گفتم: تو کوله پشتیم شماره‌شون هست.

از گوشه‌ی چشم دیدم که خم شد و از روی میز کنارش کوله پشتیم رو برداشت و روی میز خودش گذاشت، به کوله پشتی اشاره کرد و گفت: بیا

از روی صندلی بلند شدم و به سمت میز رفتم. از توی جیب کوله، کارت احتشام و شاهرخ رو بیرون آوردم. مردد به کارت‌ها نگاه کردم و در نهایت کارت شاهرخ رو به داخل جیب برگردوندم و شماره‌ی احتشام رو گرفتم. چیزی ته قلبم می‌گفت" اگه بهش گفتی و نیومد چی؟"

شروع به زنگ خوردن کرد، یه بوق... دو بوق... سه بوق…

دیگه داشتم ناامید می‌شدم که صدای نازک زنی توی گوشی پیچید.

- الو…

آب دهنم رو قورت دادم و تصمیم گرفتم قطع کنم که صدای دیگه‌ای از اون طرف خط شنیدم که منصرفم کرد.


romangram.com | @romangram_com